رزم ايرانيان و تورانيان

دیدن بیژن گستهم را به مرغزار

چو گیتى ز خورشید شد روشنا

بیامد بدانجایگه بیژنا

همى گشت بر گرد آن مرغزار

که یابد نشانى ز گم بوده یار

پدید آمد از دور اسب سمند

بدان مرغزار اندرون چون نوند

چمان و چران چون پلنگان بکام

نگون گشته زین و گسسته لگام‏

همه آلت زین بروبر نگون

رکیب و کمند و جنا پر ز خون‏

چو بیژن بدید آن ازو رفت هوش

بر آورد چون شیر شرزه خروش‏

همى گفت کاى مهربان نیک یار

کجایى فگنده درین مرغزار

که پشتم شکستى و خستى دلم

کنون جان شیرین ز تن بگسلم‏

بشد بر پى اسب بر چشمه سار

مر او را بدید اندران مرغزار

چو گیتى ز خورشید شد روشنا

بیامد بدانجایگه بیژنا

همى گشت بر گرد آن مرغزار

که یابد نشانى ز گم بوده یار

پدید آمد از دور اسب سمند

بدان مرغزار اندرون چون نوند

چمان و چران چون پلنگان بکام

نگون گشته زین و گسسته لگام‏

همه آلت زین بروبر نگون

رکیب و کمند و جنا پر ز خون‏

چو بیژن بدید آن ازو رفت هوش

بر آورد چون شیر شرزه خروش‏

همى گفت کاى مهربان نیک یار

کجایى فگنده درین مرغزار

که پشتم شکستى و خستى دلم

کنون جان شیرین ز تن بگسلم‏

بشد بر پى اسب بر چشمه سار

مر او را بدید اندران مرغزار

همه جوشن و ترگ پر خاک و خون

فتاده بدان خستگى سرنگون‏

فرو جست بیژن ز شبرنگ زود

گرفتش بآغوش در تنگ زود

برون کرد رومى قبا از برش

برهنه شد از ترگ خسته سرش‏

ز بس خون دویدن تنش بود زرد

دلش پر ز تیمار و جان پر ز درد

بران خستگیهاش بنهاد روى

همى بود زارى کنان پیش اوى‏

همى گفت کاى نیک دل یار من

تو رفتى و این بود پیکار من‏

شتابم کنون بیش بایست کرد

رسیدن بر تو بجاى نبرد

مگر بودمى گاه سختیت یار

چو با اهرمن ساختى کارزار

کنون کام دشمن همه راست کرد

برآورد سر هرچ مى‏خواست کرد

بگفت این سخن بیژن و گستهم

بجنبید و برزد یکى تیز دم‏

ببیژن چنین گفت کاى نیک خواه

مکن خویشتن پیش من در تباه‏

مرا درد تو بتّر از مرگ خویش

بنه بر سر خسته بر ترگ خویش‏

یکى چاره کن تا ازین جایگاه

توانى رسانیدنم نزد شاه‏

مرا باد چندان همى روزگار

که بینم یکى چهره شهریار

ازان پس چو مرگ آیدم باک نیست

مرا خود نهالى بجز خاک نیست‏

نمردست هر کس که با کام خویش

بمیرد بیابد سر انجام خویش‏

و دیگر دو بد خواه با ترس و باک

که بر دست من کرد یزدان هلاک‏

مگرشان بزین بر توانى کشید

و گرنه سرانشان ز تنها برید

سلیح و سر نامبردارشان

ببر تا بدانند پیکارشان‏

کنى نزد شاه جهاندار یاد

که من سر بخیره ندادم بباد

بسودم بهر جاى با بخت جنگ

گه نام جستن نمردم بننگ‏

ببیژن نمود آنگهى هر دو تور

که بودند کشته فگنده بدور

بگفت این و سستى گرفتش روان

همى بود بیژن بسر بر نوان‏

و ز آن جایگه اسب او بى‏درنگ

بیاورد و بگشاد از باره تنگ‏

نمد زین بزیر تن خفته مرد

بیفگند و نالید چندى بدرد

همه دامن قرطه را کرد چاک

ابر خستگیهایش بر بست پاک‏

و ز آن جایگه سوى بالا دوان

بیامد ز غم تیره کرده روان‏

سواران ترکان پراگنده دید

که آمد ز راه بیابان پدید

ز بالا چو برق اندر آمد بشیب

دل از مردن گستهم با نهیب‏

ازان بیم دیده سواران دو تن

بشمشیر کم کرد زان انجمن‏

ز فتراک بگشاد زان پس کمند

ز ترکان یکى را بگردن فگند

ز اسب اندر آورد و زنهار داد

بدان کار با خویشتن یار داد

و ز آنجا بیامد بکردار گرد

دمان سوى لهّاک و فرشید ورد

بدید آن سران سپه را نگون

فگنده بران خاک غرقه بخون‏

بسرشان بر اسبان جنگى بپاى

چراگاه سازید و جاى چراى‏

چو بیژن چنان دید کرد آفرین

ابر گستهم کو سر آورد کین‏

بفرمود تا ترک زنهار خواه

بزین بر کشید آن سران را ز راه‏

ببستندشان دست و پاى و میان

کشیدند بر پشت زین کیان‏

و ز آنجا سوى گستهم تازیان

بیامد بسان پلنگ ژیان‏

فرود آمد از اسب و او را چو باد

بى‏آزار نرم از بر زین نهاد

بدان ترک فرمود تا بر نشست

بآغوش او اندر آورد دست‏

سمند نوندش همى راند نرم

برو بر همى آفرین خواند گرم‏

مگر زنده او را بر شهریار

تواند رسانیدن از کارزار

همى راند بیژن پر از درد و غم

روانش پر از انده گستهم‏

دخمه کردن کى‏خسرو بر پیران و سران توران و کشتن گروى‏زره را

چو از روز نه ساعت اندر گذشت

خور از گنبد چرخ گردان بگشت‏

جهاندار خسرو بنزد سپاه

بیامد بدان دشت آوردگاه‏

پذیره شدندش سراسر سران

همه نامداران و جنگاوران‏

برو خواندند آفرین بخردان

که اى شهریار و سر موبدان‏

چنان هم همى بود بر اسب شاه

بدان تا ببینند رویش سپاه‏

بریشان همى خواند شاه آفرین

که آباد بادا بگردان زمین‏

بآیین پس پشت لشکر چو کوه

همى رفت گودرز با آن گروه‏

سر کشتگان را فگنده نگون

سلیح و تن و جامهاشان بخون‏

همان ده مبارز که کز آوردگاه

بیاورده بودند گردان شاه‏

پس لشکر اندر همى راندند

ابر شهریار آفرین خواندند

چو گودرز نزدیک خسرو رسید

پیاده شد از دور کو را بدید

ستایش کنان پهلوان سپاه

بیامد بغلتید در پیش شاه‏

همه کشتگان را بخسرو نمود

بگفتش که همرزم هر کس که بود

گروى زره را بیاورد گیو

دمان با سپهدار پیران نیو

ز اسب اندر آمد سبک شهریار

نیایش همى کرد بر کردگار

ز یزدان سپاس و بدویم پناه

که او داد پیروزى و دستگاه‏

ز دادار بر پهلوان آفرین

همى خواند و بر لشکرش همچنین‏

که اى نامداران فرخنده پى

شما آتش و دشمنان خشک نى‏

سپهدار گودرز با دودمان

ز بهر دل من چو آتش دمان‏

همه جان و تنها فدا کرده‏اند

دم از شهر توران بر آورده‏اند

کنون گنج و شاهى مرا با شماست

ندارم دریغ از شما دست راست‏

ازان پس بدان کشتگان بنگرید

چو روى سپهدار پیران بدید

فرو ریخت آب از دو دیده بدرد

که کردار نیکى همى یاد کرد

بپیرانش بر دل از ان سان بسوخت

تو گفتى بدلش آتشى برفروخت‏

یکى داستان زد پس از مرگ اوى

بخون دو دیده بیالود روى‏

که بخت بدست اژدهاى دژم

بدام آورد شیر شرزه بدم‏

بمردى نیابد کسى زو رها

چنین آمد این تیز چنگ اژدها

کشیدى همه ساله تیمار من

میان بسته بودى بپیکار من‏

ز خون سیاوش پر از درد بود

بدانگه کسى را نیازرد بود

چنان مهربان بود دژخیم شد

وزو شهر ایران پر از بیم شد

مر او را ببرد اهرمن دل ز جاى

دگرگونه پیش اندر آورد پاى‏

فراوان همى خیره دادمش پند

نیامدش گفتار من سودمند

از افراسیابش نه برگشت سر

کنون شهریارش چنین داد بر

مکافات او ما جزین خواستیم

همى گاه و دیهیمش آراستیم‏

از اندیشه ما سخن در گذشت

فلک بر سرش بر دگر گونه گشت‏

بدل بر جفا کرد بر جاى مهر

بدین سر دگر گونه بنمود چهر

کنون پند گودرز و فرمان من

بیفگند گفتار و پیمان من‏

تبه کرد مهر دل پاک را

بزهر اندر آمیخت تریاک را

که آمد بجنگ شما با سپاه

که چندان شد از شهر ایران تباه‏

ز توران بسیچید و آمد دمان

که ژوپین گودرز بودش زمان‏

پسر با برادر کلاه و کمر

سلیح و سپاه و همه بوم و بر

بداد از پى مهر افراسیاب

زمانه برو کرد چندین شتاب‏

بفرمود تا مشک و کافور ناب

بعنبر بر آمیخته با گلاب‏

تنش را بیالود زان سربسر

بکافور و مشکش بیاگند سر

بدیباى رومى تن پاک اوى

بپوشید آن جان ناپاک اوى‏

یکى دخمه فرمود خسرو بمهر

بر آورده سر تا بگردان سپهر

نهاد اندرو تختهاى گران

چنانچون بود در خور مهتران‏

نهادند مر پهلوان را بگاه

کمر بر میان و بسر بر کلاه‏

چنینست کردار این پر فریب

چه مایه فرازست و چندى نشیب‏

خردمند را دل ز کردار اوى

بماند همى خیره از کار اوى‏

ازان پس گروى زره را بدید

یکى باد سرد از جگر بر کشید

نگه کرد خسرو بدان زشت روى

چو دیوى بسر بر فروهشته موى‏

همى گفت کاى کردگار جهان

تو دانى همى آشکار و نهان‏

همانا که کاوس بد کرده بود

بپاداش ازو زهر و کین آزمود

که دیوى چنین بر سیاوش گماشت

ندانم جزین کینه بر دل چه داشت‏

و لیکن بپیروزى یک خداى

جهاندار نیکى ده و رهنماى‏

که خون سیاوش ز افراسیاب

بخواهم بدین کینه گیرم شتاب‏

گروى زره را گره تا گره

بفرمود تا بر کشیدند زه‏

چو بندش جدا شد سرش را ز بند

بریدند همچون سر گوسفند

بفرمود او را فگندن به آب

بگفتا چنین بینم افراسیاب‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن