رزم ايرانيان و تورانيان
رزم شنگل با رستم و گریختن شنگل
بغرّید شنگل ز پیش سپاه
منم گفت گرداوژن رزم خواه
بگویید کان مرد سگزى کجاست
یکى کرد خواهم برو نیزه راست
چو آواز شنگل برستم رسید
ز لشکر نگه کرد و او را بدید
بدو گفت هان آمدم رزمخواه
نگر تا نگیرى بلشکر پناه
چنین گفت رستم که از کردگار
نجستم جزین آرزوى آشکار
که بیگانهاى زان بزرگ انجمن
دلیرى کند رزم جوید ز من
نه سقلاب ماند از یشان نه هند
نه شمشیر هندى نه چینى پرند
پى و بیخ ایشان نمانم بجاى
نمانم بترکان سر و دست و پاى
بغرّید شنگل ز پیش سپاه
منم گفت گرداوژن رزم خواه
بگویید کان مرد سگزى کجاست
یکى کرد خواهم برو نیزه راست
چو آواز شنگل برستم رسید
ز لشکر نگه کرد و او را بدید
بدو گفت هان آمدم رزمخواه
نگر تا نگیرى بلشکر پناه
چنین گفت رستم که از کردگار
نجستم جزین آرزوى آشکار
که بیگانهاى زان بزرگ انجمن
دلیرى کند رزم جوید ز من
نه سقلاب ماند از یشان نه هند
نه شمشیر هندى نه چینى پرند
پى و بیخ ایشان نمانم بجاى
نمانم بترکان سر و دست و پاى
بر شنگل آمد بآواز گفت
که اى بدنژاد فرومایه جفت
مرا نام رستم کند زال زر
تو سگزى چرا خوانى اى بد گهر
نگه کن که سگزى کنون مرگ تست
کفن بىگمان جوشن و ترگ تست
همى گشت با او بآوردگاه
میان دو صف بر کشیده سپاه
یکى نیزه زد بر گرفتش ز زین
نگونسار کرد و بزد بر زمین
برو بر گذر کرد و او را نخست
بشمشیر برد آنگهى شیر دست
برفتند زان روى کنداوران
بزهر آب داده پرند آوران
چو شنگل گریزان شد از پیل تن
پراگنده گشتند زان انجمن
دو بهره از یشان بشمشیر کشت
دلیران توران نمودند پشت
بجان شنگل از دست رستم بجست
زره بود و جوشن تنش را نخست
چنین گفت شنگل که این مرد نیست
کس او را بگیتى هم آورد نیست
یکى ژنده پیلست بر پشت کوه
مگر رزم سازند یک سر گروه
بتنها کسى رزم با اژدها
نجوید چو جوید نیابد رها
بدو گفت خاقان ترا بامداد
دگر بود راى و دگر بود یاد
سپه را بفرمود تا همگروه
برانند یک سر بکردار کوه
سر افراز را در میان آورند
تنومند را جان زیان آورند
بشمشیر برد آن زمان شیر دست
چپ لشکر چینیان بر شکست
هر آنگه که خنجر بر انداختى
همه ره تن بىسر انداختى
نه با جنگ او کوه را پاى بود
نه با خشم او پیل را جاى بود
بدان سان گرفتند گرد اندرش
که خورشید تاریک شد از برش
چنان نیزه و خنجر و گرز و تیر
که شد ساخته بر یل شیر گیر
گمان برد کاندر نیستان شدست
ز خون روى کشور میستان شدست
بیک زخم ده نیزه کردى قلم
خروشان و جوشان و دشمن دژم
دلیران ایران پس پشت اوى
بکینه دل آگنده و جنگ جوى
ز بس نیزه و گرز و گوپال و تیغ
تو گفتى همى ژاله بارد ز میغ
ز کشته همه دشت آوردگاه
تن و پشت و سر بود و ترگ و کلاه
ز چینى و شگنى و از هندوى
ز سقلاب و هرى و از پهلوى
سپه بود چون خاک در پاى کوه
ز یک مرد سگزى شده همگروه
که با او بجنگ اندرون پاى نیست
چنو در جهان لشکر آراى نیست
کسى کو کند زین سخن داستان
نباشد خردمند همداستان
که پرخاشخر نامور صد هزار
بسنده نبودند با یک سوار
ازین کین بد آمد بافراسیاب
ز رستم کجا یابد آرام و خواب