رزم ايرانيان و تورانيان

سگالش پیران با هومان و خاقان

بشد تیز هومان هم اندر زمان

شده گونه از روى و آمد دمان‏

بپیران چنین گفت کاى نیک بخت

بد افتاد ما را ازین کار سخت‏

که این شیر دل رستم زابلیست

برین لشکر اکنون بباید گریست‏

که هرگز نتابند با او بجنگ

بخشکى پلنگ و بدریا نهنگ‏

سخن گفت و بشنید پاسخ بسى

همى یاد کرد از بد هر کسى‏

نخست اى برادر مرا نام برد

ز کین سیاوش بسى بر شمرد

ز کار گذشته بسى کرد یاد

ز پیران و گردان ویسه نژاد

بشد تیز هومان هم اندر زمان

شده گونه از روى و آمد دمان‏

بپیران چنین گفت کاى نیک بخت

بد افتاد ما را ازین کار سخت‏

که این شیر دل رستم زابلیست

برین لشکر اکنون بباید گریست‏

که هرگز نتابند با او بجنگ

بخشکى پلنگ و بدریا نهنگ‏

سخن گفت و بشنید پاسخ بسى

همى یاد کرد از بد هر کسى‏

نخست اى برادر مرا نام برد

ز کین سیاوش بسى بر شمرد

ز کار گذشته بسى کرد یاد

ز پیران و گردان ویسه نژاد

ز بهرام و ز تخم گودرزیان

ز هر کس که آمد بریشان زیان‏

بجز بر تو بر کس ندیدمش مهر

فراوان سخن گفت و نگشاد چهر

ازین لشکر اکنون ترا خواستست

ندانم که بر دل چه آراستست‏

برو تا ببینیش نیزه بدست

تو گویى که بر کوه دارد نشست‏

ابا جوشن و ترگ و ببر بیان

بزیر اندرون ژنده پیلى ژیان‏

ببینى که من زین نجستم دروغ

همى گیرد آتش ز تیغش فروغ‏

ترا تا نبیند نجنبد ز جاى

ز بهر تو ماندست زان سان بپاى‏

چو بینیش با او سخن نرم گوى

برهنه مکن تیغ و منماى روى‏

بدو گفت پیران که اى رزمساز

بترسم که روز بد آید فراز

گر ایدونک این تیغ زن رستمست

بدین دشت ما را گه ماتمست‏

بر آتش بسوزد بر و بوم ما

ندانم چه کرد اختر شوم ما

بشد پیش خاقان پر از آب چشم

جگر خسته و دل پر از درد و خشم‏

بدو گفت کاى شاه تندى مکن

که اکنون دگرگونه گشت این سخن‏

چو کاموس گو را سر آمد زمان

همانگاه برد این دل من گمان‏

که این باره آهنین رستمست

که خام کمندش خم اندر خمست‏

گر افراسیاب آید اکنون چو آب

نبینند جز سهم او را بخواب‏

ازو دیو سیر آید اندر نبرد

چه یک مرد با او چه یک دشت مرد

بزابلستان چند پر مایه بود

سیاوش را آن زمان دایه بود

پدروار با درد جنگ آورد

جهان بر جهاندار تنگ آورد

شوم بنگرم تا چه خواهد همى

که از غم روانم بکاهد همى‏

بدو گفت خاقان برو پیش اوى

چنانچون بباید سخن نرم گوى‏

اگر آشتى خواهد و دستگاه

چه باید برین دشت رنج سپاه‏

بسى هدیه بپذیر و پس بازگرد

سزد گر نجوییم چندین نبرد

و گر زیر چرم پلنگ اندرست

همانا که رایش بجنگ اندرست‏

همه یک سره نیز جنگ آوریم

برو دشت پیکار تنگ آوریم‏

همه پشت را سوى یزدان کنیم

بنیروى او رزم شیران کنیم‏

هم او را تن از آهن و روى نیست

جز از خون و ز گوشت و ز موى نیست‏

نه اندر هوا باشد او را نبرد

دلت را چه سوزى بتیمار و درد

چنان دان که گر سنگ و آهن خورد

همان تیر و ژوپین برو بگذرد

بهر مرد از یشان ز ما سیصدست

درین رزمگه غم کشیدن بدست‏

همین زابلى نامبردار مرد

ز پیلى فزون نیست گاه نبرد

یکى پیل بازى نمایم بدوى

کزان پس نیارد سوى جنگ روى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن