رزم ايرانيان و تورانيان
شبیخون کردن نستهین و کشته شدن او
و ز اندوه پیران بر آورد خشم
دل از درد خسته پر از آب چشم
بنستیهن آنگه فرستاد کس
که اى نامور گرد فریاد رس
سزد گر کنى جنگ را تیز چنگ
بکین برادر نسازى درنگ
بایرانیان بر شبیخون کنى
زمین را بخون رود جیحون کنى
ببر ده هزار آزموده سوار
کمر بسته بر کینه و کارزار
مگر کین هومان تو باز آورى
سر دشمنان را بگاز آورى
چو رفتى بنزدیک لشکر فراز
سپه را یکى سوى هامون بساز
بدو گفت نستیهن ایدون کنم
که از خون زمین رود جیحون کنم
و ز اندوه پیران بر آورد خشم
دل از درد خسته پر از آب چشم
بنستیهن آنگه فرستاد کس
که اى نامور گرد فریاد رس
سزد گر کنى جنگ را تیز چنگ
بکین برادر نسازى درنگ
بایرانیان بر شبیخون کنى
زمین را بخون رود جیحون کنى
ببر ده هزار آزموده سوار
کمر بسته بر کینه و کارزار
مگر کین هومان تو باز آورى
سر دشمنان را بگاز آورى
چو رفتى بنزدیک لشکر فراز
سپه را یکى سوى هامون بساز
بدو گفت نستیهن ایدون کنم
که از خون زمین رود جیحون کنم
دو بهره چو از تیره شب در گذشت
ز جوش سواران بجوشید دشت
گرفتند ترکان همه تاختن
بدان تاختن گردن افراختن
چو نستیهن آن لشکر کینه خواه
بیاورد نزدیک ایران سپاه
سپیده دمان تا بدانجا رسید
چو از دیدهگه دیدهبانش بدید
چو کار آگهان آگهى یافتند
سبک سوى گودرز بشتافتند
که آمد سپاهى چو کوه روان
که گویى ندارند گویا زبان
بران سان که رسم شبیخون بود
سپهدار داند که آن چون بود
بلشکر بفرمود پس پهلوان
که بیدار باشید و روشن روان
بخواند آن زمان بیژن گیو را
ابا تیغ زن لشکر نیو را
بدو گفت نیک اختر و کام تو
شکسته دل دشمن از نام تو
ببر هرک باید ز گردان من
ازین نامداران و مردان من
پذیره شو این تاختن را چو شیر
سپاه اندر آور بمردى بزیر
گزین کرد بیژن ز لشکر سوار
دلیران و پرخاش جویان هزار
رسیدند پس یک بدیگر فراز
دو لشکر پر از کینه و رزمساز
همه گرزها بر کشیدند پاک
یکى ابر بست از بر تیره خاک
فرود آمد از کوه ابر سیاه
بپوشید دیدار توران سپاه
سپهدار چون گرد تیره بدید
کزو لشکر ترک شد ناپدید
کمانها بفرمود کردن بزه
برآمد خروش از مهان و ز که
چو بیژن بنستیهن اندر رسید
درفش سر ویسگان را بدید
هوا سر بسر گشته زنگارگون
زمین شد بکردار دریاى خون
ز ترکان دو بهره فتاده نگون
بزیر پى اسب غرقه بخون
یکى تیر بر اسب نستیهنا
رسید از گشاد و بر بیژنا
ز درد اندر آمد تگاور بروى
رسید اندرو بیژن جنگجوى
عمودى بزد بر سر ترگ دار
تهى ماند ازو مغز و برگشت کار
چنین گفت بیژن بایرانیان
که هر کو ببندد کمر بر میان
بجز گرز و شمشیر گیرد بدست
کمان بر سرش بر کنم پاک پست
که ترکان بدیدن پرى چهرهاند
بجنگ از هنر پاک بىبهرهاند
دلیرى گرفتند کنداوران
کشیدند لشکر پرنداوران
چو پیلان همه دشت بر یکدگر
فگنده ز تنها جدا مانده سر
ازان رزمگه تا بتوران سپاه
دمان از پس اندر گرفتند راه
چو پیران ندید آن زمان با سپاه
برادر بدو گشت گیتى سیاه
بکار آگهان گفت زین رزمگاه
هیونى بتازد بآوردگاه
که آرد نشانى ز نستیهنم
و گرنه دو دیده ز سر بر کنم
هیونى برون تاختنت آن زمان
برفت و بدید و بیامد دمان
که نستیهن آنک بدان رزمگاه
ابا نامداران توران سپاه
بریده سر افگنده برسان پیل
تن از گرز خسته بکردار نیل
چو بشنید پیران برآمد بجوش
نماند آن زمان با سپهدار هوش
همى کند موى و همى ریخت آب
ازو دور شد خورد و آرام و خواب
بزد دست و بدرید رومى قباى
برآمد خروشیدن هاى هاى
همى گفت کاى کردگار جهان
همانا که با تو بدستم نهان
که بگسستى از بازوان زور من
چنین تیره شد اختر و هور من
دریغ آن هژبر افگن گردگیر
جوان دلاور سوار هژیر
گرامى برادر جهانبان من
سر ویسگان گرد هومان من
چو نستیهن آن شیر شرزه بجنگ
که روباه بودى بجنگش پلنگ
کرا یابم اکنون بدین رزمگاه
بجنگ اندر آورد باید سپاه
بزد ناى رویین و بر بست کوس
هوا نیلگون شد زمین آبنوس
ز کوه کنابد برون شد سپاه
بشد روشنایى ز خورشید و ماه
سپهدار ایران بزد کرّ ناى
سپاه اندر آورد و بگرفت جاى
میان سپه کاویانى درفش
بپیش اندرون تیغهاى بنفش
همه نامداران پرخاشخر
ابا نیزه و گرزه گاو سر
سپیده دمان اندر آمد سپاه
بپیکار تا گشت گیتى سیاه
برفتند زان پس ببنگاه خویش
بخیمه شد این آن بخرگاه خویش
سپهدار ایران بزیبد رسید
از اندیشه کردن دلش بر دمید
همى گفت کامروز رزمى گران
بکردیم و کشتیم از یشان سران
گمانى برم زانک پیران کنون
دواند سوى شاه ترکان هیون
وزو یار خواهد بجنگ سپاه
رسانم کنون آگهى من بشاه