رزم ايرانيان و تورانيان
شبیخون کردن پیران بر ایرانیان
گزین کرد زان لشکر نامدار
سواران شمشیر زن سى هزار
برفتند نیمى گذشته ز شب
نه بانگ تبیره نه بوق و جلب
چو پیران سالار لشکر براند
میان یلان هفت فرسنگ ماند
نخستین رسیدند پیش گله
کجا بود بر دشت توران یله
گرفتند بسیار و کشتند نیز
نبود از بد بخت مانند چیز
گله دار و چوپان بسى کشته شد
سر بخت ایرانیان گشته شد
و زان جایگه سوى ایران سپاه
برفتند برسان گرد سیاه
گزین کرد زان لشکر نامدار
سواران شمشیر زن سى هزار
برفتند نیمى گذشته ز شب
نه بانگ تبیره نه بوق و جلب
چو پیران سالار لشکر براند
میان یلان هفت فرسنگ ماند
نخستین رسیدند پیش گله
کجا بود بر دشت توران یله
گرفتند بسیار و کشتند نیز
نبود از بد بخت مانند چیز
گله دار و چوپان بسى کشته شد
سر بخت ایرانیان گشته شد
و زان جایگه سوى ایران سپاه
برفتند برسان گرد سیاه
همه مست بودند ایرانیان
گروهى نشسته گشاده میان
بخیمه درون گیو بیدار بود
سپهدار گودرز هشیار بود
خروش آمد و بانگ زخم تبر
سراسیمه شد گیو پرخاشخر
ستاده ابر پیش پرده سراى
یکى اسپ برگستوانور بپاى
برآشفت با خویشتن چون پلنگ
ز بافیدن پاى آمدش ننگ
بیامد باسپ اندر آورد پاى
بکردار باد اندر آمد ز جاى
بپردهسراى سپهبد رسید
ز گرد سپه آسمان تیره دید
بدو گفت برخیز کامد سپاه
یکى گرد برخاست ز اوردگاه
و زان جایگه رفت نزد پدر
بچنگ اندرون گرزه گاوسر
همى گشت بر گرد لشکر چو دود
برانگیخت آن را که هشیار بود
یکى جنگ با بیژن افگند پى
که این دشت رزمست گر باغ مى
و زان پس بیامد سوى کارزار
بره بر شتابید چندى سوار
بدان اندکى بر کشیدند نخ
سپاهى ز ترکان چو مور و ملخ
همى کرد گودرز هر سو نگاه
سپاه اندر آمد بگرد سپاه
سراسیمه شد خفته از دار و گیر
بر آمد یکى ابر بارانش تیر
بزیر سرِ مست بالین نرم
ز بر گرز و گوپال و شمشیر گرم
سپیده چو برزد سر از برج شیر
بلشکر نگه کرد گیو دلیر
همه دشت از ایرانیان کشته دید
سر بخت بیدار برگشته دید
دریده درفش و نگونسار کوس
رخ زندگان تیره چون آبنوس
سپهبد نگه کرد و گردان ندید
ز لشکر دلیران و مردان ندید
همه رزمگه سر بسر کشته بود
تنانشان بخون اندر آغشته بود
پسر بىپدر شد پدر بىپسر
همه لشکر گشن زیر و زبر
به بیچارگى روى گاشتند
سراپرده و خیمه بگذاشتند
نه کوس و نه لشکر نه بار و بنه
همه میسره خسته و میمنه
ازین گونه لشکر سوى کاسهرود
برفتند بىمایه و تار و پود
چنین آمد این گنبد تیز گرد
گهى شادمانى دهد گاه درد
سواران توران پس پشت طوس
دلان پر ز کین و سران پر فسوس
همى گرز بارید گویى ز ابر
پس پشت بر جوشن و خود و گبر
نبد کس برزم اندرون پایدار
همه کوه کردند گردان حصار
فرو مانده اسپان و مردان جنگ
یکى را نبد هوش و توش و نه هنگ
سپاهى ازین گونه گشتند باز
شده مانده از رزم و راه دراز
ز هامون سپهبد سوى کوه شد
ز پیکار ترکان بىاندوه شد
فراوان کم آمد ز ایرانیان
بر آمد خروشى بدرد از میان
همه خسته و بسته بد هرک زیست
شد آن کشته بر خسته باید گریست
نه تاج و نه تخت و نه پرده سراى
نه اسپ و نه مردان جنگى بپاى
نه آباد بوم و نه مردان کار
نه آن خستگان را کسى خواستار
پدر بر پسر چند گریان شده
و زان خستگان چند بریان شده
چنین است رسم جهان جهان
که کردار خویش از تو دارد نهان
همى با تو در پرده بازى کند
ز بیرون ترا بىنیازى کند
ز باد آمدى رفت خواهى به گرد
چه دانى که با تو چه خواهند کرد
ببند درازیم و در چنگ آز
ندانیم باز آشکارا ز راز
دو بهره ز ایرانیان کشته بود
دگر خسته از رزم برگشته بود
سپهبد ز پیکار دیوانه گشت
دلش با خرد همچو بیگانه گشت
بلشکرگه اندر مى و خوان و بزم
سپاه آرزو کرد بر جاى رزم
جهان دیده گودرز با پیر سر
نه پور و نبیره نه بوم و نه بر
نه آن خستگان را خورش نه پزشک
همه جاى غم بود و خونین سرشک
جهان دیدگان پیش اوى آمدند
شکسته دل و راه جوى آمدند
یکى دیدهبان بر سر کوه کرد
کجا دیدگان سوى انبوه کرد
طلایه فرستاد بر هر سویى
مگر یابد آن درد را دارویى
یکى نامدارى ز ایرانیان
بفرمود تا تنگ بندد میان
دهد شاه را آگهى زین سخن
که سالار لشکر چه افگند بن
چه روز بد آمد بایرانیان
سران را ز بخشش سر آمد زیان