رزم ايرانيان و تورانيان

کشته شدن بهرام بر دست تژاو

چو لشکر بیامد بر پهلوان

بگفتند با او سراسر گوان‏

فراوان سخن رفت زان رزمساز

ز پیکار او آشکار او راز

بگفتند کاینت هژبر دلیر

پیاده نگردد خود از جنگ سیر

بپرسید پیران که این مرد کیست

ازان نامداران ورا نام چیست‏

یکى گفت بهرام شیراوژن است

که لشکر سراسر بدو روشن است‏

برویین چنین گفت پیران که خیز

که بهرام را نیست جاى گریز

مگر زنده او را بچنگ آورى

زمانه براساید از داورى‏

ز لشکر کسى را که باید ببر

کجا نامدارست و پرخاشخر

چو لشکر بیامد بر پهلوان

بگفتند با او سراسر گوان‏

فراوان سخن رفت زان رزمساز

ز پیکار او آشکار او راز

بگفتند کاینت هژبر دلیر

پیاده نگردد خود از جنگ سیر

بپرسید پیران که این مرد کیست

ازان نامداران ورا نام چیست‏

یکى گفت بهرام شیراوژن است

که لشکر سراسر بدو روشن است‏

برویین چنین گفت پیران که خیز

که بهرام را نیست جاى گریز

مگر زنده او را بچنگ آورى

زمانه براساید از داورى‏

ز لشکر کسى را که باید ببر

کجا نامدارست و پرخاشخر

چو بشنید رویین بیامد دمان

نبودش بس اندیشه بد گمان‏

بر تیر بنشست بهرام شیر

نهاده سپر بر سر و چرخ زیر

یکى تیر باران برویین بکرد

که شد ماه تابنده چون لاژورد

چو رویین پیران ز تیرش بخست

یلان را همه کند شد پاى و دست‏

بسستى بر پهلوان آمدند

پر از درد و تیره روان آمدند

که هرگز چنین یک پیاده بجنگ

ز دریا ندیدیم جنگى نهنگ‏

چو بشنید پیران غمى گشت سخت

بلرزید بر سان برگ درخت‏

نشست از بر باره تند تاز

همى رفت با او بسى رزمساز

بیامد بدو گفت کاى نامدار

پیاده چرا ساختى کارزار

نه تو با سیاوش بتوران بدى

همانا بپرخاش و سوران بدى‏

مرا با تو نان و نمک خوردن است

نشستن همان مهر پروردن است‏

نباید که با این نژاد و گهر

بدین شیر مردى و چندین هنر

ز بالا بخاک اندر آید سرت

بسوزد دل مهربان مادرت‏

بیا تا بسازیم سوگند و بند

براهى که آید دلت را پسند

ازان پس یکى با تو خویشى کنیم

چو خویشى بود راى بیشى کنیم‏

پیاده تو با لشکرى نامدار

نتابى مخور با تنت زینهار

بدو گفت بهرام کاى پهلوان

خردمند و بینا و روشن روان‏

مرا حاجت از تو یکى بارگیست

و گر نه مرا جنگ یکبارگیست‏

بدو گفت پیران که اى نامجوى

ندانى که این راى را نیست روى‏

ترا این به آید که گفتم سخن

دلیرى و بر خیره تندى مکن‏

ببین تا سواران آن انجمن

نهند این چنین ننگ بر خویشتن‏

که چندین تن از تخمه مهتران

ز دیهیم داران و کنداوران‏

ز پیکار تو کشته و خسته شد

چنین رزم ناگاه پیوسته شد

که جوید گذر سوى ایران کنون

مگر آنک جوشد ورا مغز و خون‏

اگر نیستى رنج افراسیاب

که گردد سرش زین سخن پر شتاب‏

ترا بارگى دادمى اى جوان

بدان تات بردى بر پهلوان‏

بگفت این و بر گشت و شد باز جاى

دلش پر ز کین و سرش پر ز راى‏

برفت او و آمد ز لشکر تژاو

سوارى که بودیش با شیر تاو

ز پیران بپرسید و پیران بگفت

که بهرام را از یلان نیست جفت‏

بمهرش بدادم بسى پند خوب

نمودم بدو راه و پیوند خوب‏

سخن را نبد بر دلش هیچ راه

همى راه جوید بایران سپاه‏

بپیران چنین گفت جنگى تژاو

که با مهر جان ترا نیست تاو

شوم گر پیاده بچنگ آرمش

سر اندر زمان زیر سنگ آرمش‏

بیامد شتابان بدان رزمگاه

کجا بود بهرام یل بى‏سپاه‏

چو بهرام را دید نیزه بدست

یکى بر خروشید چون پیل مست‏

بدو گفت ازین لشکر نامدار

پیاده یکى مرد و چندین سوار

بایران گرازید خواهى همى

سرت بر فرازید خواهى همى‏

سران را سپردى سر اندر زمان

گه آمد که بر تو سر آید زمان‏

پس آنگه بفرمود کاندر نهید

بتیر و بگرز و بژوپین دهید

برو انجمن شد یکى لشکرى

هرانکس که بود از دلیران سرى‏

کمان را بزه کرد بهرام گرد

بتیر از هوا روشنایى ببرد

چو تیر اسپرى شد سوى نیزه گشت

چو دریاى خون شد همه کوه و دشت‏

چو نیزه قلم شد بگرز و بتیغ

همى خون چکانید بر تیره میغ‏

چو رزمش برین گونه پیوسته شد

بتیرش دلاور بسى خسته شد

چو بهرام یل گشت بى‏توش و تاو

پس پشت او اندر آمد تژاو

یکى تیغ زد بر سر کتف اوى

که شیر اندر آمد ز بالا بروى‏

جدا شد ز تن دست خنجرگزار

فرو ماند از رزم و بر گشت کار

تژاو ستمگاره را دل بسوخت

بکردار آتش رخش برفروخت‏

بپیچید ازو روى پر درد و شرم

بجوش آمدش در جگر خون گرم‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن