داستان رستم و سهراب

آغاز داستان سهراب‏

اگر تند بادى براید ز کنج

بخاک افگند نارسیده ترنج‏

ستمکاره خوانیمش ار دادگر

هنرمند دانیمش ار بى‏هنر

اگر مرگ دادست بیداد چیست

ز داد این همه بانگ و فریاد چیست‏

ازین راز جان تو آگاه نیست

بدین پرده اندر ترا راه نیست‏

همه تا در آز رفته فراز

بکس بر نشد این در راز باز

برفتن مگر بهتر آیدش جاى

چو آرام یابد بدیگر سراى‏

اگر تند بادى براید ز کنج

بخاک افگند نارسیده ترنج‏

ستمکاره خوانیمش ار دادگر

هنرمند دانیمش ار بى‏هنر

اگر مرگ دادست بیداد چیست

ز داد این همه بانگ و فریاد چیست‏

ازین راز جان تو آگاه نیست

بدین پرده اندر ترا راه نیست‏

همه تا در آز رفته فراز

بکس بر نشد این در راز باز

برفتن مگر بهتر آیدش جاى

چو آرام یابد بدیگر سراى‏

دم مرگ چون آتش هولناک

ندارد ز برنا و فرتوت باک‏

درین جاى رفتن نه جاى درنگ

بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ‏

چنان دان که دادست و بیداد نیست

چو داد آمدش جاى فریاد نیست‏

جوانى و پیرى بنزدیک مرگ

یکى دان چو اندر بدن نیست برگ‏

دل از نور ایمان گر آگنده

ترا خامشى به که تو بنده‏

برین کار یزدان ترا راز نیست

اگر جانت با دیو انباز نیست‏

بگیتى دران کوش چون بگذرى

سرانجام نیکى بر خود برى‏

کنون رزم سهراب رانم نخست

ازان کین که او با پدر چون بجست‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

یک نظر

  1. سلام من بایین که خودم کتاب فردوسی را دارم ولی دوست دارم داخل سایت بیشترین ین چیز هارا یاد بگیرم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن