اردشیر بابکان

کشتن اردشیر، کرم هفتواد را

و زان جایگه شد سوى جنگ کرم

سپاهش همى کرد آهنگ کرم‏

بیاورد لشکر ده و دو هزار

جهان دیده و کار کرده سوار

پراگنده لشکر چو شد همگروه

بیاوردشان تا میان دو کوه‏

یکى مرد بد نام او شهر گیر

خردمند سالار شاه اردشیر

چنین گفت پس شاه با پهلوان

که ایدر همى باش روشن روان‏

شب و روز کرده طلایه بپاى

سواران بادانش و رهنماى‏

همان دیده‏بان دار و هم پاسبان

نگهبان لشکر بروز و شبان‏

من اکنون بسازم یکى کیمیا

چو اسفندیار آنک بودم نیا

و زان جایگه شد سوى جنگ کرم

سپاهش همى کرد آهنگ کرم‏

بیاورد لشکر ده و دو هزار

جهان دیده و کار کرده سوار

پراگنده لشکر چو شد همگروه

بیاوردشان تا میان دو کوه‏

یکى مرد بد نام او شهر گیر

خردمند سالار شاه اردشیر

چنین گفت پس شاه با پهلوان

که ایدر همى باش روشن روان‏

شب و روز کرده طلایه بپاى

سواران بادانش و رهنماى‏

همان دیده‏بان دار و هم پاسبان

نگهبان لشکر بروز و شبان‏

من اکنون بسازم یکى کیمیا

چو اسفندیار آنک بودم نیا

اگر دیده‏بان دود بیند بروز

شب آتش چو خورشید گیتى فروز

بدانید کامد بسر کار کرم

گذشت اختر و روز بازار کرم‏

گزین کرد زان مهتران هفت مرد

دلیران و شیران روز نبرد

هر آنکس که بودى هم آواز اوى

نگفتى بباد هوا راز اوى‏

بسى گوهر از گنج بگزید نیز

ز دیبا و دینار و هر گونه چیز

بچشم خرد چیز ناچیز کرد

دو صندوق پر سرب و ارزیز کرد

یکى دیگ رویین ببار اندرون

که استاد بود او بکار اندرون‏

چو از بردنى جامه‏ها کرد راست

ز سالار آخُر خرى ده بخواست‏

چو خر بندگان جامه‏هاى گلیم

بپوشید و بارش همه زر و سیم‏

همى شد خلیده دل و راه جوى

ز لشکر سوى دژ نهادند روى‏

همان روستایى دو مرد جوان

که بودند روزى و را میزبان‏

ازان انجمن برد با خویشتن

که هم دوست بودند و هم راى زن‏

همى رفت همراه آن کاروان

برسم یکى مرد بازارگان‏

چو از راه نزدیکى دژ رسید

دژ و باره و شهر از دور دید

پرستنده کرم بد شست مرد

نپرداختندى کس از کار کرد

نگه کرد یک تن بآواز گفت

که صندوق را چیست اندر نهفت‏

چنین داد پاسخ بدو شهریار

که هر گونه‏یى چیز دارم ببار

ز پیرایه و جامه و سیم و زر

ز دینار و دیبا و در و گهر

ببازارگانى خراسانیم

برنج اندرون بى‏تن آسانیم‏

بسى خواسته کردم از بخت کرم

کنون آمدم شاد تا تخت کرم‏

اگر بر پرستش فزایم رواست

که از بخت او کار من گشت راست‏

پرستنده کرم بگشاد راز

هم انگه در دژ گشادند باز

چو آن بار او راند اندر حصار

بیاراست کار از در نامدار

سر بار بگشاد زود اردشیر

ببخشید چیزى که بد زو گزیر

یکى سفره پیش پرستندگان

بگسترد و برخاست چون بندگان‏

ز صندوق بگشاد بند و کلید

بر آورد و برداشت جام نبید

هرانکس که زى کرم بردى خورش

ز شیر و برنج آنچ بد پرورش‏

بپیچید گردن ز جام نبید

که نوبت بدش جاى مستى ندید

چو بشنید بر پاى جست اردشیر

که با من فراوان بر نجست و شیر

بدستورى سرپرستان سه روز

مر او را بخوردن منم دلافروز

مگر من شوم در جهان شهره‏یى

مرا باشد از اخترش بهره‏یى‏

شما مى‏گسارید با من سه روز

چهارم چو خورشید گیتى فروز

برآید یکى کلبه سازم فراخ

سر طاق برتر ز ایوان و کاخ‏

فروشنده‏ام هم خریدار جوى

فزاید مرا نزد کرم آبروى‏

برآمد همه کام او زین سخن

بگفتند کو را پرستش تو کن‏

برآورد خربنده هر گونه رنگ

پرستنده بنشست با مى بچنگ‏

بخوردند مى چند و مستان شدند

پرستندگان مى پرستان شدند

چو از جام مى سست شدشان زبان

بیامد جهاندار با میزبان‏

بیاورد ارزیز و رویین لوید

بر افروخت آتش بروز سپید

چو آن کرم را بود گاه خورش

ز ارزیز جوشان بدش پرورش‏

زبانش بدیدند همرنگ سنج

بران سان که از پیش خوردى برنج‏

فرو ریخت ارزیز مرد جوان

بکنده درون کرم شد ناتوان‏

ترا کى بر آمد ز حلقوم اوى

که لرزان شد آن کنده و بوم اوى‏

بشد با جوانان چو باد اردشیر

ابا گرز و شمشیر و گوپال و تیر

پرستندگان را که بودند مست

یکى زنده از تیغ ایشان نجست‏

برانگیخت از بام دژ تیره دود

دلیرى بسالار لشکر نمود

دوان دیده‏بان شد بر شهر گیر

که پیروزگر گشت شاه اردشیر

بیامد سبک پهلوان با سپاه

بیاورد لشکر بنزدیک شاه‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن