بهرام گور
اندرزنامه نوشتن بهرام گور به کار کارداران خود
سیوم روز بزم ردان ساختند
نویسنده را پیش بنشاختند
بمى خوردن اندر چو بگشاد چهر
یکى نامه بنوشت شادان بمهر
سر نامه کرد آفرین از نخست
بران کو روان را بشادى بشست
خرد بر دل خویش پیرایه کرد
برنج تن از مردمى مایه کرد
همه نیکویها ز یزدان شناخت
خرد جست و با مرد دانا بساخت
بدانید کز داد جز نیکویى
نیاید نکوبد در بد خویى
سیوم روز بزم ردان ساختند
نویسنده را پیش بنشاختند
بمى خوردن اندر چو بگشاد چهر
یکى نامه بنوشت شادان بمهر
سر نامه کرد آفرین از نخست
بران کو روان را بشادى بشست
خرد بر دل خویش پیرایه کرد
برنج تن از مردمى مایه کرد
همه نیکویها ز یزدان شناخت
خرد جست و با مرد دانا بساخت
بدانید کز داد جز نیکویى
نیاید نکوبد در بد خویى
هر انکس که از کارداران ما
سر افراز و جنگى سواران ما
بنالد نه بیند بجز چاه و دار
و گر کشته بر خاک افگنده خوار
بکوشید تا رنجها کم کنید
دل غمگنان شاد و بىغم کنید
که گیتى فراوان نماند بکس
بىآزارى و داد جویید و بس
بدین گیتى اندر نشانه منم
سر راستى را بهانه منم
که چندان سپه کرد آهنگ من
هم آهنگ این نامدار انجمن
از ایدر برفتم باندک سپاه
شدند آنک بدخواه بد نیک خواه
یکى نامدارى چو خاقان چین
جهاندار با تاج و تخت و نگین
بدست من اندر گرفتار شد
سر بخت ترکان نگونسار شد
مرا کرد پیروز یزدان پاک
سر دشمنان رفت در زیر خاک
جز از بندگى پیشه من مباد
جز از راست اندیشه من مباد
نخواهم خراج از جهان هفت سال
اگر زیر دستى بود گر همال
بهر کاردارى و خودکامهیى
نوشتند بر پهلوى نامهیى
که از زیردستان جز از رسم و داد
نرانید و از بد نگیرید یاد
هر انکس که درویش باشد بشهر
که از روز شادى نیابند بهر
فرستید نزدیک ما نامشان
بر آریم زان آرزو کامشان
دگر هرک هستند پهلو نژاد
که گیرند از رفتن رنج یاد
هم از گنج ما بىنیازى دهید
خردمند را سرفرازى دهید
کسى را که فامست و دستش تهیست
بهر کار بىارج و بىفرّهیست
هم از گنج ما رویشان بتوزید فام
بدیوانهاشان نویسید نام
ز یزدان بخواهید تا هم چنین
دل ما بدارد بآیین و دین
بدین مهر ما شادمانى کنید
بران مهتران مهربانى کنید
همان بندگان را مدارید خوار
که هستند هم بنده کردگار
کسى کش بود پایه سنگیان
دهد کودکان را بفرهنگیان
بدانش روان را توانگر کنید
خرد را ز تن بر سر افسر کنید
ز چیز کسان دور دارید دست
بىآزار باشید و یزدان پرست
بکوشید و پیمان ما مشکنید
پى و بیخ و پیوند بد برکنید
بیزدان پناهید و فرمان کنید
روان را بمهرش گروگان کنید
مجویید آزار همسایگان
هم آن بزرگان و پر مایگان
هر انکس که ناچیز بُد چیره گشت
و ز اندازه کهترى بر گذشت
بزرگش مخوانید کان برترى
سبک باز گردد سوى کهترى
ز درویش چیزى مدارید باز
هر انکس که هست از شما بىنیاز
بپاکان گرایید و نیکى کنید
دل و پشت خواهندگان مشکنید
هران چیز کان دور گشت از پسند
بدان چیز نزدیک باشد گزند
ز دارنده بر جان آن کس درود
که از مردمى باشدش تار و پود
چو اندر نوشتند چینى حریر
سر خامه را کرد مشکین دبیر
بعنوان برش شاه گیتى نوشت
دل داد و داننده خوب و زشت
خداوند بخشایش و فرّ و زور
شهنشاه بخشنده بهرام گور
سوى مرزبانان فرمانبران
خردمند و دانا و جنگى سران
بهر سو نوند و سوار و هیون
همى رفت با نامه رهنمون
چو آن نامه آمد بهر کشورى
بهر نامدارى و هر مهترى
همى گفت هر کس که یزدان سپاس
که هست این جهاندار یزدان شناس
زن و مرد و کودک بهامون شدند
بهر کشور از خانه بیرون شدند
همى خواندند آفرین نهان
بران دادگر شهریار جهان
ازان پس بخوردن بیاراستند
مى و رود و رامشگران خواستند
یکى نیمه از روز خوردن بدى
دگر نیمه زو کار کردن بدى
همى نو بهر بامدادى پگاه
خروشى بدى پیش درگاه شاه
که هر کس که دارد خورید و دهید
سپاسى ز خوردن بخود بر نهید
کسى کش نیازست آید بگنج
ستاند ز گنج درم سخته پنج
سه من تافته باده سالخورد
برنگ گلِ نار و با رنگ زرد
جهانى برامش نهادند روى
پر آواز میخواره شد شهر و کوى
چنان بد که از بید و گل افسرى
ز دیدار او خواستندى کرى
یکى شاخ نرگس بتاى درم
خریدى کسى زان نگشتى دژم
ز شادى جوان شد دل مرد پیر
بچشمه درون آبها گشت شیر
جهانجوى کرد از جهاندار یاد
که یک سر جهان دید زان گونه شاد