بهرام گور
بند کردن یزدگرد بهرام را و باز آمدن او به نزد منذر
چنان بد که یک روز در بزمگاه
همى بود بر پاى در پیش شاه
چو شد تیره بر پاى خواب آمدش
هم از ایستادن شتاب آمدش
پدر چون بدیدش بهم برده چشم
بتندى یکى بانگ برزد بخشم
بدژخیم فرمود کو را ببر
کزین پس نبیند کلاه و کمر
بدو خانه زندان کن و باز گرد
نزیبد برو گاه و ننگ و نبرد
بایوان همى بود خسته جگر
ندید اندران سال روى پدر
مگر مهر و نوروز و جشن سده
که او پیش رفتى میان رده
چنان بد که طینوش رومى ز راه
فرستاده آمد بنزدیک شاه
ابا بدره و برده و باژ روم
فرستاد قیصر بآباد بوم
چنان بد که یک روز در بزمگاه
همى بود بر پاى در پیش شاه
چو شد تیره بر پاى خواب آمدش
هم از ایستادن شتاب آمدش
پدر چون بدیدش بهم برده چشم
بتندى یکى بانگ برزد بخشم
بدژخیم فرمود کو را ببر
کزین پس نبیند کلاه و کمر
بدو خانه زندان کن و باز گرد
نزیبد برو گاه و ننگ و نبرد
بایوان همى بود خسته جگر
ندید اندران سال روى پدر
مگر مهر و نوروز و جشن سده
که او پیش رفتى میان رده
چنان بد که طینوش رومى ز راه
فرستاده آمد بنزدیک شاه
ابا بدره و برده و باژ روم
فرستاد قیصر بآباد بوم
چو امد شهنشاه بنواختش
سزاوار او جایگه ساختش
فرستاد بهرام زى او پیام
که اى مرد بیدار گسترده کام
ز کهتر بچیزى بیازرد شاه
ازو دور گشتم چنین بىگناه
تو خواهش کنى گر ترا بخشدم
مگر بخت پژمرده بدرخشدم
سوى دایگانم فرستد مگر
که منذر مرا به زمام و پدر
چو طینوش بشنید پیغام اوى
بر آورد ازان آرزو کام اوى
دل آزار بهرام زان شاد گشت
و زان بند بىمایه آزاد گشت
بدرویش بخشید بسیار چیز
و زان جایگه رفتن آراست نیز
همه زیر دستان خود را بخواند
شب تیره چون باد لشکر براند
بیاران همى گفت یزدان سپاس
که رفتیم و ایمن شدیم از هراس
چو آمد بنزدیک شهر یمن
پذیره شدش کودک و مرد و زن
برفتند نعمان و منذر ز جاى
همان نیزه داران پاکیزه راى
چو منذر ببهرام نزدیک شد
ز گرد سپه روز تاریک شد
پیاده شدند آن دو آزاد مرد
همى گفت بهرام تیمار و درد
ز گفتار او چند منذر گریست
بپرسید و گفت اختر شاه چیست
بدو گفت بهرام کو خود مباد
که گیرد ز شوم اخترش نیز یاد
که هر کو نیاید براه خرد
ز کردار ترسم که کیفر برد
فرود آوریدش هم انجا که بود
بران نیکوى نیکویها فزود
بجز بزم و میدان نبودیش کار
و گر بخشش و کوشش کارزار