بهرام گور

تاج برداشتن بهرام‏گور از میان شیران

گذشت آن شب و بامداد پگاه

بیامد نشست از بر گاه شاه‏

فرستاد و ایرانیان را بخواند

ز روز گذشته فراوان براند

بآواز گفتند پس موبدان

که هستى تو داناتر از بخردان‏

بشاهنشهى در چه پیش آورى

چو گیرى بلندى و کنداورى‏

چه پیش آرى از داد و از راستى

کزان گم شود کژّى و کاستى‏

چنین داد پاسخ بفرزانگان

بدان نامداران و مردانگان‏

که بخشش بیفزایم از گفت و گوى

بکاهم ز بیدادى و جست و جوى‏

کسى را کجا پادشاهى سزاست

زمین را بدیشان ببخشیم راست‏

گذشت آن شب و بامداد پگاه

بیامد نشست از بر گاه شاه‏

فرستاد و ایرانیان را بخواند

ز روز گذشته فراوان براند

بآواز گفتند پس موبدان

که هستى تو داناتر از بخردان‏

بشاهنشهى در چه پیش آورى

چو گیرى بلندى و کنداورى‏

چه پیش آرى از داد و از راستى

کزان گم شود کژّى و کاستى‏

چنین داد پاسخ بفرزانگان

بدان نامداران و مردانگان‏

که بخشش بیفزایم از گفت و گوى

بکاهم ز بیدادى و جست و جوى‏

کسى را کجا پادشاهى سزاست

زمین را بدیشان ببخشیم راست‏

جهان را بدارم براى و بداد

چو ایمن کنم باشم از داد شاد

کسى را که درویش باشد بنیز

ز گنج نهاده ببخشیم چیز

گنه کرده را پند پیش آوریم

چو دیگر کند بند پیش آوریم‏

سپه را بهنگام روزى دهیم

خردمند را دلافروزى دهیم‏

همان راست داریم دل با زبان

ز کژّى و تارى بپیچم روان‏

کسى کو بمیرد نباشدش خویش

وزو چیز ماند ز اندازه بیش‏

بدرویش بخشم نیارم بگنج

نبندم دل اندر سراى سپنج‏

همه راى با کاردانان زنیم

بتدبیر پشت هوا بشکنیم‏

ز دستور پرسیم یک سر سخن

چو کارى نو افگند خواهم ز بن‏

کسى کو همى داد خواهد ز من

نجویم پراگندنِ انجمن‏

دهم داد آن کس که او داد خواست

بچیزى نرانم سخن جز براست‏

مکافات سازم بدان را ببد

چنان کز ره شهریاران سزد

برین پاک یزدان گواى منست

خرد بر زبان رهنماى منست‏

همان موبد و موبد موبدان

پسندیده و کار دیده ردان‏

برین کار یک سال گر بگذرد

نپیچم ز گفتار جان و خرد

ز میراث بیزارم و تاج و تخت

ازان پس نشینم بر شور بخت‏

چو پاسخ شنیدند آن بخردان

بزرگان و بیدار دل موبدان‏

ز گفت گذشته پشیمان شدند

گنه‏کارگان سوى درمان شدند

بآواز گفتند یک با دگر

که شاهى بود زین سزاوارتر

بمردى و گفتار و راى و نژاد

ازین پاک‏تر در جهان کس نزاد

ز داد آفریدست ایزد و را

مبادا که کارى رسد بد ورا

بگفتار اگر هیچ تاب آوریم

خرد را همى سر بخواب آوریم‏

همه نیکویها بیابیم ازوى

بخورد و بداد اندر آریم روى‏

بدین برز بالا و این شاخ و یال

بگیتى کسى نیست او را همال‏

پس پشت او لشکر تازیان

چو منذرش یاور بسود و زیان‏

اگر خود بگیرد سر گاه خویش

بگیتى که باشد ز بهرام بیش‏

ازان پس ز ایرانیانش چه باک

چه ما پیش او در چه یک مشت خاک‏

ببهرام گفتند کاى فرّمند

بشاهى توى جان ما را پسند

ندانست کس در هنرهاى تو

بپاکى تن و دانش و راى تو

چو خسرو که بود از نژاد پشین

بشاهى برو خواندند آفرین‏

همه زیر سوگند و بند وییم

که گوید که اندر گزند وییم‏

گرو زین سپس شاه ایران بود

همه مرز در چنگ شیران بود

گروهى ببهرام باشند شاد

ز خسرو دگر پاره گیرند یاد

ز داد آن چنان به که پیمان تست

ازان پس جهان زیر فرمان تست‏

بهانه همان شیر جنگیست و بس

ازین پس بزرگى نجویند کس‏

بدان گشت بهرام همداستان

که آورد او پیش ازین داستان‏

چنین بود آیین شاهان داد

که چون نو بدى شاه فرّخ نژاد

بر او شدى موبد موبدان

ببردى سه بینا دل از بخردان‏

همو شاه بر گاه بنشاندى

بدان تاج بر آفرین خواندى‏

نهادى بنام کیان بر سرش

بسودى بشادى دو رخ بر برش‏

ازان پس هرانکس که بردى نثار

بخواهنده دادى همى شهریار

بموبد سپردند پس تاج و تخت

بهامون شد از شهر بیدار بخت‏

دو شیر ژیان داشت گستهم گرد

بزنجیر بسته بموبد سپرد

ببردند شیران جنگى کشان

کشنده شد از بیم چون بیهشان‏

ببستند بر پایه تخت عاج

نهادند بر گوشه عاج تاج‏

جهانى نظاره بران تاج و تخت

که تا چون بود کار آن نیک بخت‏

که گر شاه پیروز گردد برین

برو شهریاران کنند آفرین‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن