بهرام گور
داستان بهرام گور با بازرگان و شاگرد او
دگر هفته تنها بنخچیر شد
دژم بود با ترکش و تیر شد
ز خورشید تابنده شد دشت گرم
سپهبد ز نخچیر برگشت نرم
سوى کاخ بازارگانى رسید
بهر سو نگه کرد و کس را ندید
ببازارگان گفت ما را سپنج
توان داد کز ما نبینى تو رنج
چو بازارگانش فرود آورید
مر او را یکى خوابگه برگزید
همى بود نالان ز درد شکم
ببازارگان داد لختى درم
دگر هفته تنها بنخچیر شد
دژم بود با ترکش و تیر شد
ز خورشید تابنده شد دشت گرم
سپهبد ز نخچیر برگشت نرم
سوى کاخ بازارگانى رسید
بهر سو نگه کرد و کس را ندید
ببازارگان گفت ما را سپنج
توان داد کز ما نبینى تو رنج
چو بازارگانش فرود آورید
مر او را یکى خوابگه برگزید
همى بود نالان ز درد شکم
ببازارگان داد لختى درم
بدو گفت لختى نبید کهن
ابا مغز بادام بریان بکن
اگر خانگى مرغ باشد رواست
کزین آرزوها دلم را هواست
نیاورد بازارگان آنچ گفت
نبد مغز بادامش اندر نهفت
چو تاریک شد میزبان رفت نرم
یکى مرغ بریان بیاورد گرم
بیاراست خوان پیش بهرام برد
ببازارگان گفت بهرام گرد
که از تو نبید کهن خواستم
زبان را بخواهش بیاراستم
نیاوردى و داده بودم درم
که نالنده بودم ز درد شکم
چنین داد پاسخ که اى بىخرد
ندارى خرد کو روان پر ورد
چو آوردم این مرغ بریان گرم
فزون خواستن نیست آیین و شرم
چو بشنید بهرام زو این سخن
بشد آرزوى نبید کهن
پشیمان شد از گفت خود نان بخورد
برو نیز یاد گذشته نکرد
چو هنگامه خوابش آمد بخفت
ببازارگان نیز چیزى نگفت
ز دریاى جوشان چو خور بر دمید
شد آن چادر قیرگون ناپدید
همى گفت پر مایه بازارگان
بشاگرد کاى مرد ناکاردان
مران مرغ کارزش نبد یک درم
خریدى بافزون و کردى ستم
گر ارزان خریدى ابا این سوار
نبودى مرا تیره شب کارزار
خریدى مر او را بدانگى پنیر
بدى با من امروز چون آب و شیر
بدو گفت اگر این نه کار منست
چنان دان که مرغ از شمار منست
تو مهمان من باش با این سوار
بدین مرغ با من مکن کارزار
چو بهرام برخاست از خواب خوش
بشد نزد آن باره دست کش
که زین بر نهد تا بایوان شود
کلاهش ز ایوان بکیوان شود
چو شاگرد دیدش ببهرام گفت
که امروز با من ببَد باش جفت
بشد شاه و بنشست بر تخت اوى
شگفتى فرو ماند از بخت اوى
جوان رفت و آورد خایه دویست
باستاد گفت اى گرامى مه ایست
یکى مرغ بریان با نان گرم
نبید کهن آر و بادام نرم
بشد نزد بهرام گفت اى سوار
همى خایه کردى تو دى خواستار
کنون آرزوها بیاریم گرم
هم از چند گونه خورشهاى نرم
بگفت این و زان پس ببازار شد
بساز دگرگون خریدار شد
شکر جست و بادام و مرغ و بره
که آرایش خوان کند یک سره
مى و زعفران برد و مشک و گلاب
سوى خانه شد با دلى پر شتاب
بیاورد خوان با خورشهاى نغز
جوان بر منش بود و پاکیزه مغز
چو نان خورده شد جام پر مىببرد
نخستین ببهرام خسرو سپرد
بدین گونه تا شاد و خرّم شدند
ز خردک بجام دمادم شدند
چنین گفت با میزبان شهریار
که بهرام ما را کند خواستار
شما مىگسارید و مستان شوید
مجنبید تا مى پرستان شوید
بمالید پس باره را زین نهاد
سوى گلشن آمد ز مى گشته شاد
ببازارگان گفت چندین مکوش
از افزونى اى مرد ارزان فروش
بدانگى مرا دوش بفروختى
همى چشم شاگرد را دوختى
که مرغى خریدى فزون از بها
نهادى مرا در دم اژدها
بگفت این ببازارگان و برفت
سوى گاه شاهى خرامید تفت
چو خورشید بر تخت بنمود تاج
جهانبان نشست از بر تخت عاج
بفرمود خسرو بسالار بار
که بازارگان را کند خواستار
بیارند شاگرد با او بهم
یکى شاد از یشان و دیگر دژم
چو شاگرد و استاد رفتند زود
بپیش شهنشاه ایران چو دود
چو شاگرد را دید بنواختش
بر مهتران شاد بنشاختش
یکى بدره بردند نزدیک اوى
که چون ماه شد جان تاریک اوى
ببازارگان گفت تا زندهاى
چنان دان که شاگرد را بندهاى
همان نیز هر ماهیانى دو بار
درم شست گنجى بروبر شمار
بچیز تو شاگرد مهمان کند
دل مرد آزاده خندان کند
بموبد چنین گفت زان پس که شاه
چو کار جهان را ندارد نگاه
چه داند که مردم کدامست به
چگونه شناسد کهان را ز مه