بهرام گور
سپاه کشیدن خاقان چین به ایران و زنهار خواستن ایرانیان از او
برین گونه یک چند گیتى بخورد
برزم و ببزم و بننگ و نبرد
پس آگاهى آمد بهند و بروم
بترک و بچین و بآباد بوم
که بهرام را دل ببازیست بس
کسى را ز گیتى ندارد بکس
طلایه نه و دیدهبان نیز نه
بمرز اندرون پهلوان نیز نه
ببازى همى بگذارند جهان
نداند همى آشکار و نهان
برین گونه یک چند گیتى بخورد
برزم و ببزم و بننگ و نبرد
پس آگاهى آمد بهند و بروم
بترک و بچین و بآباد بوم
که بهرام را دل ببازیست بس
کسى را ز گیتى ندارد بکس
طلایه نه و دیدهبان نیز نه
بمرز اندرون پهلوان نیز نه
ببازى همى بگذارند جهان
نداند همى آشکار و نهان
چو خاقان چین این سخنها شنید
ز چین و ختن لشکرى برگزید
درم داد و سر سوى ایران نهاد
کسى را نیامد ز بهرام یاد
و زان سوى قیصر سپه بر گرفت
همه کشور روم لشکر گرفت
بایران چو آگاهى آمد ز روم
ز هند و ز چین و ز آباد بوم
که قیصر سپه کرد و لشکر کشید
ز چین و ختن لشکر آمد پدید
بایران هرانکس که بد پیش رو
ز پیران و از نامداران نو
همه پیش بهرام گور آمدند
پر از خشم و پیکار و شور آمدند
بگفتند با شاه چندى درشت
که بخت فروزانت بنمود پشت
سر رزمجویان برزم اندرست
ترا دل ببازى و بزم اندرست
بچشم تو خوارست گنج و سپاه
هم ان تاج ایران و هم تخت و گاه
چنین داد پاسخ جهاندار شاه
بدان موبدان نماینده راه
که دادار گیهان مرا یاورست
که از دانش برتران برترست
بنیروى آن پادشاه بزرگ
که ایران نگه دارم از چنگ گرگ
ببخت و سپاه و بشمشیر و گنج
ز کشور بگردانم این درد و رنج
همى کرد بازى بدان همنشان
وزو پر ز خون دیده سرکشان
همى گفت هر کس کزین پادشا
بپیچد دل مردم پارسا
دل شاه بهرام بیدار بود
ازین آگهى پر ز تیمار بود
همى ساختى کار لشکر نهان
ندانست رازش کس اندر جهان
همه شهر ایران ز کارش به بیم
از اندیشگان دل شده بدو نیم
همه گشته نومید زان شهریار
تن و کدخدایى گرفتند خوار
پس آگاهى آمد ببهرامشاه
که آمد ز چین اندر ایران سپاه
جهاندار گستهم را پیش خواند
ز خاقان چین چند با او براند
کجا پهلوان بود و دستور بود
چو رزم آمدى پیش رنجور بود
دگر مهر پیروز به زاد را
سوم مهر برزین خرّاد را
چو بهرام پیروز بهرامیان
خزروان رهّام با اندیان
یکى شاه گیلان یکى شاه رى
که بودند در راى هشیار پى
دگر داد برزین رزم آزماى
کجا زاولستان بدو بد بپاى
بیاورد چون قارن برزمهر
دگر داد برزین آژنگ چهر
گزین کرد ز ایرانیان سى هزار
خردمند و شایسته کارزار
برادرش را داد تخت و کلاه
که تا گنج و لشکر بدارد نگاه
خردمند نرسئ آزاد چهر
همش فرّ و دین بود هم داد و مهر
و زان جایگه لشکر اندر کشید
سوى آذرآبادگان بر کشید
چو از پارس لشکر فراوان ببرد
چنین بود راى بزرگان و خرد
که از جنگ بگریخت بهرامشاه
و زان سوى آذر کشیدست راه
چو بهرام رخ سوى دریا نهاد
رسولى ز قیصر بیامد چو باد
بکاخیش نرسى فرود آورید
گرانمایه جایى چنانچون سزید
نشستند با راى زن بخردان
بنزدیک نرسى همه موبدان
سراسر سخنشان بد از شهریار
که داد او بباد آن همه روزگار
سوى موبدان موبد آمد سپاه
بآگاه بودن ز بهرامشاه
که بر ما همى رنج بپراگند
چرا هم ز لشکر نه گنج آگند
بهر جاى زر برفشاند همى
هم ارج جوانى نداند همى
پراگنده شد شهرى و لشکرى
همى جست هر کس ره مهترى
کنون زو نداریم ما آگهى
بما بازگردد بدى ار بهى
ازان پس چو گفتارها شد کهن
برین بر نهادند یک سر سخن
کز ایران یکى مرد با آفرین
فرستند نزدیک خاقان چین
که بنشین ازین غارت و تاختن
ز هر گونه باید بر انداختن
مگر بوم ایران بماند بجاى
چو از خانه آواره شد کدخداى
چنین گفت نرسى که این روى نیست
مر این آب را در جهان جوى نیست
سلیحست و گنجست و مردان مرد
کز آتش بخنجر بر آرند گرد
چو نومیدى آمد ز بهرامشاه
کجا رفت با خوار مایه سپاه
گر اندیشه بد کنى بد رسد
چه باید بشاهان چنین گشت بد
شنیدند ایرانیان این سخن
یکى پاسخ کژ فگندند بن
که بهرام ز ایدر سپاهى ببرد
که ما را بغم دل بباید سپرد
چو خاقان بیاید بایران بجنگ
نماند برین بوم ما بوى و رنگ
سپاهى و نرسى نماند بجاى
بکوبند بر خیره ما را بپاى
یکى چاره سازیم تا جاى ما
بماند ز تن نگسلد پاى ما
یکى موبدى بود نامش هماى
هنرمند و بادانش و پاک راى
ورا بر گزیدند ایرانیان
که آن چاره را تنگ بندد میان
نوشتند پس نامهیى بنده وار
از ایران بنزدیک آن شهریار
سر نامه گفتند ما بندهایم
بفرمان و رایت سر افگندهایم
ز چیزى که باشد بایران زمین
فرستیم نزدیک خاقان چین
همان نیز با هدیه و باژ و ساو
که با جنگ ترکان نداریم تاو
بیامد ز ایران خجسته هماى
خود و نامداران پاکیزه راى
پیام بزرگان بخاقان بداد
دل شاه ترکان بدان گشت شاد
و زان جستن تیز بهرامشاه
گریزان بشد تازیان با سپاه
بپیش گرانمایه خاقان بگفت
دل و جان خاقان چو گل بر شکفت
بترکان چنین گفت خاقان چین
که ما بر نهادیم بر چرخ زین
که آورد بىجنگ ایران بچنگ؟
مگر ما براى و بهوش و درنگ؟
فرستاده را چیز بسیار داد
درم داد چینى و دینار داد
یکى پاسخ نامه بنوشت و گفت
که با جان پاکان خرد باد جفت
بدان باز بازگشتیم همداستان
که گفت این فرستاده راستان
چو من با سپاه اندر آیم بمرو
کنم روى کشور چو پرّ تذرو
براى و بداد و برنگ و ببوى
ابا آب شیر اندر آرم بجوى
بباشیم تا باژ ایران رسد
همان هدیه و ساو شیران رسد
بمرو آیم و ز استر نگذرم
نخواهم که رنج آید از لشکرم
فرستاده تازان بایران رسید
ز خاقان بگفت آنچ دید و شنید
بمرو اندر آورد خاقان سپاه
جهان شد ز گرد سواران سیاه
چو آسوده شد سر بخوردن نهاد
کسى را نیامد ز بهرام یاد
بمرو اندرون بانگ چنگ و رباب
کسى را نبد جاى آرام و خواب
سپاهش همه باره کرده یله
طلایه نه بر دشت و نه راحله
شکار و مى و مجلس و بانگ چنگ
شب و روز ایمن نشسته ز جنگ
همى باژ ایرانیان چشم داشت
ز دیر آمدن دل پر از خشم داشت