بهرام گور
سپرى شدن روزگار بهرام گور
برین سان همى خورد شست و سه سال
کس اندر زمانه نبودش همال
سر سال در پیش او شد دبیر
خردمند موبد که بودش وزیر
که شد گنج شاه بزرگان تهى
کنون آمدم تا چه فرمان دهى
هر انکس که دارد روانش خرد
بمال کسان از بنه ننگرد
چنین پاسخ آورد کاین خود مساز
که هستیم زین ساختن بىنیاز
جهان را بدان باز هل کافرید
سر گردش آفرینش بدید
برین سان همى خورد شست و سه سال
کس اندر زمانه نبودش همال
سر سال در پیش او شد دبیر
خردمند موبد که بودش وزیر
که شد گنج شاه بزرگان تهى
کنون آمدم تا چه فرمان دهى
هر انکس که دارد روانش خرد
بمال کسان از بنه ننگرد
چنین پاسخ آورد کاین خود مساز
که هستیم زین ساختن بىنیاز
جهان را بدان باز هل کافرید
سر گردش آفرینش بدید
همى بگذرد چرخ و یزدان بجاى
بنیکى ترا و مرا رهنماى
بخفت آن شب و بامداد پگاه
بیامد بدرگاه بىمر سپاه
گروهى که بایست کردند گرد
بر شاه شد پور او یزدگرد
بپیش بزرگان بدو داد تاج
همان طوق با افسر و تخت عاج
پرستیدن ایزد آمدش راى
بینداخت تاج و بپردخت جاى
گرفتش ز کردار گیتى شتاب
چو شب تیره شد کرد آهنگ خواب
چو بنمود دست آفتاب از نشیب
دل موبد شاه شد پر نهیب
که شاه جهان بر نخیزد همى
مگر از کرانى گریزد همى
بیامد بنزد پدر یزدگرد
چو دیدش کف اندر دهانش فسرد
ورا دید پژمرده رنگ رخان
بدیباى زربفت بر داده جان
چنین بود تا بود و این بود روز
تو دل را بآز و فزونى مسوز
بترسد دل سنگ و آهن ز مرگ
هم ایدر ترا ساختن نیست برگ
بىآزارى و مردمى بایدت
گذشته چو خواهى که نگزایدت
همى نو کنم بخشش و داد اوى
مبادا که گیرد ببد یاد اوى
ورا دخمهیى ساختند شاهوار
ابا مرگ او خلق شد سوکوار
کنون پر سخن مغزم اندیشه کرد
بگویم جهان جستن یزدگرد