بهرام گور

کشتى گرفتن بهرام گور در بارگاه شنگل و هنر نمودن

چو بشنید شنگل ببهرام گفت

که راى تو با مردمى نیست جفت‏

زمانى فرود آى و بگشاى بند

چه گویى سخنهاى ناسودمند

یکى خرّم ایوان بپرداختند

همه هرچ بایست بر ساختند

بیاسود بهرام تا نیم روز

چو بر اوج شد تاج گیتى فروز

چو در پیش شنگل نهادند خوان

یکى را بفرمود کو را بخوان‏

کز ایران فرستاده خسروست

سخن‏گوى و هم کامگار نوست‏

چو بشنید شنگل ببهرام گفت

که راى تو با مردمى نیست جفت‏

زمانى فرود آى و بگشاى بند

چه گویى سخنهاى ناسودمند

یکى خرّم ایوان بپرداختند

همه هرچ بایست بر ساختند

بیاسود بهرام تا نیم روز

چو بر اوج شد تاج گیتى فروز

چو در پیش شنگل نهادند خوان

یکى را بفرمود کو را بخوان‏

کز ایران فرستاده خسروست

سخن‏گوى و هم کامگار نوست‏

کسى را که با اوست هم زین نشان

بیاور بخوان رسولان نشان‏

بشد تیز بهرام و بر خوان نشست

بنان دست بگشاد و لب را ببست‏

چو نان خورده شد مجلس آراستند

نوازنده رود و مى خواستند

همى بوى مشک آمد از خوردنى

همان زیر زربفت گستردنى‏

بزرگان چو از باده خرّم شدند

ز تیمار نابوده بى‏غم شدند

دو تن را بفرمود زور آزماى

بکشتى که دارند با دیو پاى‏

برفتند شایسته مردان کار

ببستندشان بر میانها ازار

همى کرد زور ان برین این بران

گرازان و پیچان دو مرد گران‏

چو برداشت بهرام جام بلور

بمغزش نبید اندر افگند شور

بشنگل چنین گفت کاى شهریار

بفرماى تا من ببندم ازار

چو با زورمندان بکشتى شوم

نه اندر خرابى و مستى شوم‏

بخندید شنگل بدو گفت خیز

چو زیر آورى خون ایشان بریز

چو بشنید بهرام بر پاى خاست

بمردى خم آورد بالاى راست‏

کسى را که بگرفت زیشان میان

چو شیرى که یازد بگور ژیان‏

همى بر زمین زد چنان کاستخوانش

شکست و بپالود رنگ رخانش‏

بدو مانده بد شنگل اندر شگفت

ازان برز بالا و آن زور و کفت‏

بهندى همى نام یزدان بخواند

ورا از چهل مرد برتر نشاند

چو گشتند مست از مى خوشگوار

برفتند ز ایوان گوهر نگار

چو گردون بپوشید چینى حریر

ز خوردن بر آسود برنا و پیر

چو زرّین شد آن چادر مشکبوى

فروزنده بر چرخ بنمود روى‏

شه هندوان باره را بر نشست

بمیدان خرامید چوگان بدست‏

ببردند با شاه تیر و کمان

همى تاخت بر آرزو یک زمان‏

ببهرام فرمود تا بر نشست

کمان کیانى گرفته بدست‏

بشنگل چنین گفت کاى شهریار

چنان دان که هستند با من سوار

همى تیر و چوگان کنند آرزوى

چو فرمان دهد شاه آزاده خوى‏

چنین گفت شنگل که تیر و کمان

ستون سواران بود بى‏گمان‏

تو با شاخ و یالى بیفراز دست

بزه کن کمان را و بگشاى شست‏

کمان را بزه کرد بهرام گرد

عنان را باسپ تگاور سپرد

یکى تیر بگرفت و بگشاد شست

نشانه بیک چوبه برهم شکست‏

گرفتند یک سر برو آفرین

سواران میدان و مردان کین‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن