بهرام گور

پاسخ دادن شنگل به نامه بهرام

چو بشنید شد نامه را خواستار

شگفتى بماند اندران نامدار

چو آن نامه بر خواند مرد دبیر

رخ تا جور گشت همچون زریر

بدو گفت کاى مرد چیره سخن

بگفتار مشتاب و تندى مکن‏

بزرگى نماید همى شاه تو

چنان هم نماید همى راه تو

کسى باژ خواهد ز هندوستان

نباشم ز گوینده همداستان‏

بلشکر همى گوید این گر بگنج

و گر شهر و کشور سپردن برنج‏

چو بشنید شد نامه را خواستار

شگفتى بماند اندران نامدار

چو آن نامه بر خواند مرد دبیر

رخ تا جور گشت همچون زریر

بدو گفت کاى مرد چیره سخن

بگفتار مشتاب و تندى مکن‏

بزرگى نماید همى شاه تو

چنان هم نماید همى راه تو

کسى باژ خواهد ز هندوستان

نباشم ز گوینده همداستان‏

بلشکر همى گوید این گر بگنج

و گر شهر و کشور سپردن برنج‏

کلنگ‏اند شاهان و من چون عقاب

و گر خاک و من همچو دریاى آب‏

کسى با ستاره نکوشد بجنگ

نه با آسمان جست کس نام و ننگ‏

هنر بهتر از گفتن نابکار

که گیرد ترا مرد داننده خوار

نه مردى نه دانش نه کشور نه شهر

ز شاهى شما را زبانست بهر

نهفته همه بوم گنج منست

نیاکان بدو هیچ نابرده دست‏

دگر گنج برگستوان و زره

چو گنجور ما بر گشاید گره‏

به پیلانش باید کشیدن کلید

و گر ژنده پیلش تواند کشید

و گر گیرى از تیغ و جوشن شمار

ستاره شود پیش چشم تو خوار

زمین بر نتابد سپاه مرا

همان ژنده پیلان و گاه مرا

هزار ار بهندى زنى در هزار

بود کس که خواند مرا شهریار

همان کوه و دریاى گوهر مراست

بمن دارد اکنون جهان پشت راست‏

همان چشمه عنبر و عود و مشک

دگر گنج کافور ناگشته خشک‏

دگر داروى مردم دردمند

بروى زمین هرک گردد نژند

همه بوم ما را بدین سان برست

اگر زرّ و سیمست و گر گوهرست‏

چو هشتاد شاهند با تاج زر

بفرمان من تنگ بسته کمر

همه بوم را گرد دریاست راه

نیابد بدین خاک بر دیو گاه‏

ز قنّوج تا مرز دریاى چین

ز سقلاب تا پیش ایران زمین‏

بزرگان همه زیر دستِ منند

به بیچارگى در پرست منند

بهند و بچین و ختن پاسبان

نرانند جز نام من بر زبان‏

همه تاج ما را ستاینده‏اند

پرستندگى را فزاینده‏اند

بمشکوى من دخت فغفور چین

مرا خواند اندر جهان آفرین‏

پسر دارم از وى یکى شیر دل

که بستاند از که بشمشیر دل‏

ز هنگام کاوس تا کى‏قباد

ازین بوم و بر کس نکردست یاد

همان نامبردار سیصد هزار

ز لشکر که خواند مرا شهریار

ز پیوستگانم هزار و دویست

کزیشان کسى را بمن راه نیست‏

همه زاد بر زاد خویش منند

که در هند بر پاى پیش منند

که در بیشه شیران بهنگام جنگ

ز آورد ایشان بخاید دو چنگ‏

گر آیین بدى هیچ آزاده را

که کشتى بتندى فرستاده را

سرت را جدا کردمى از تنت

شدى مویه گر بر تو پیراهنت‏

بدو گفت بهرام کاى نامدار

اگر مهترى کام کژّى مخار

مرا شاه من گفت کو را بگوى

که گر بخردى راه کژّى مجوى‏

ز درگه دو دانا پدیدار کن

زبان آور و کامران بر سخن‏

گر ایدونک زیشان براى و خرد

یکى بر یکى زان ما بگذرد

مرا نیز با مرز تو کار نیست

که نزدیک بخرد سخن خوار نیست‏

و گرنه ز مردان جنگاوران

کسى کو گراید بگرز گران‏

گزین کن ز هندوستان صد سوار

که با یک تن از ما کند کارزار

نخواهیم ما باژ از مرز تو

چو پیدا شود مردى و ارز تو

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن