بهرام گور
پذیره شدن ایرانیان، شاه بهرام گور را
چو آگاهى آمد بایران که شاه
بیامد ز قنّوج خود با سپاه
ببستند آذین براه و بشهر
همى هر کس از کار برداشت بهر
درم ریختند از کران تا کران
هم از مشک و دینار و هم زعفران
چو آگاه شد پور او یزدگرد
سپاه پراگنده را کرد گرد
چو نرسى و چون موبد موبدان
پذیره شدندش همه بخردان
چو بهرام را دید فرزند اوى
بیامد بمالید بر خاک روى
چو آگاهى آمد بایران که شاه
بیامد ز قنّوج خود با سپاه
ببستند آذین براه و بشهر
همى هر کس از کار برداشت بهر
درم ریختند از کران تا کران
هم از مشک و دینار و هم زعفران
چو آگاه شد پور او یزدگرد
سپاه پراگنده را کرد گرد
چو نرسى و چون موبد موبدان
پذیره شدندش همه بخردان
چو بهرام را دید فرزند اوى
بیامد بمالید بر خاک روى
برادرش نرسى و موبد همان
پر از گرد رخسار و دل شادمان
چنان هم بیامد بایوان خویش
بیزدان سپرده تن و جان خویش
بیاسود چون گشت گیتى سیاه
بکردار سیمین سپر گشت ماه
چو پیراهن شب بدرّید روز
پدید آمد آن شمع گیتى فروز
شهنشاه بر تخت زرّین نشست
در بار بگشاد و لب را ببست
برفتند هر کس که بد مهترى
خردمند و در پادشاهى سرى
جهاندار بر تخت بر پاى خاست
بیاراست پاکیزه گفتار راست
نخست از جهان آفرین یاد کرد
ز وام خرد گردن آزاد کرد
چنین گفت کز کردگار جهان
شناسنده آشکار و نهان
بترسید و او را ستایش کنید
شب تیره پیشش نیایش کنید
که او داد پیروزى و دستگاه
خداوند تابنده خورشید و ماه
هر انکس که خواهد که یابد بهشت
نگردد بگرد بد و کار زشت
چو داد و دهش باشد و راستى
بپیچد دل از کژّى و کاستى
ز ما کس مباشید زین پس به بیم
اگر کوه زر دارد و گنج سیم
ز دلها همه بیم بیرون کنید
نیایش بداراى بىچون کنید
کشاورز گر مرد دهقان نژاد
بکوشید با ما بهنگام داد
هران را که ما تاج دادیم و تخت
ز یزدان شناسید و ز داد و بخت
نکوشم بآگندن گنج من
نخواهم پراگنده کرد انجمن
یکى گنج خواهم نهادن ز داد
که باشد روانم پس از مرگ شاد
برین نیز گر خواست یزدان بود
دل روشن از بخت خندان بود
برین نیکویها فزایش کنیم
سوى نیک بختى نمایش کنیم
گر از لشکر و کارداران من
ز خویشان و جنگى سواران من
کسى رنج بگزید و با من نگفت
همى دارد آن کژّى اندر نهفت
ورا از تن خویش باشد بزه
بزه کى گزیند کسى بىمزه(؟)
منم پیش یزدان ازو داد خواه
که در چادر ابر بنهفت ماه
شما را مگر دیگرست آرزوى
که هر کس دگر گونه باشد بخوى
بگویید گستاخ با من سخن
مگر نو کنم آرزوى کهن
همه گوش دارید و فرمان کنید
ازین پند آرایش جان کنید
بگفت این و بنشست بر تخت داد
کلاه کیانى بسر بر نهاد
بزرگان برو خواندند آفرین
که بىتو مبادا کلاه و نگین
چو دانا بود شاه پیروز بخت
بنازد بدو کشور و تاج و تخت
ترا مردى و دانش و فرّهى
فزون آمد از تخت شاهنشهى
بزرگى و هم دانش و هم نژاد
چو تو شاه گیتى ندارد بیاد
کنون آفرین بر تو شد ناگزیر
ز ما هر که هستیم برنا و پیر
هم آزادىء تو بیزدان کنیم
دگر پیش آزاد مردان کنیم
برین تخت ارزانیانست شاه
بداد و بپیروزى و دستگاه
همه مردگان را برآرى ز خاک
بداد و ببخشش بگفتار پاک
خداوند دارنده یار تو باد
سر اختر اندر کنار تو باد
برفتند بارامش از پیش تخت
بزرگان و فرزانه نیک بخت
نشست آن زمان شاه و لشکر بر اسپ
بیامد سوى خان آذر گشسپ
بسى زرّ و گوهر بدرویش داد
نیاز آنک بنهفت ازو بیش داد
پرستنده آتش زردهشت
همى رفت با باژ و برسم بمشت
سپینود را پیش او برد شاه
بیاموختش دین و آیین و راه
بشستش بدین به و آب پاک
ازو دور شد گرد و زنگار و خاک
در تنگ زندانها باز کرد
بهر سو درم دادن آغاز کرد