بهرام گور

گمان بردن شنگل بر بهرام و باز داشتن او را از ایران

ز بهرام شنگل شد اندر گمان

که این فرّ و این برز و تیر و کمان‏

نماند همى این فرستاده را

نه هندى نه ترکى نه آزاده را

اگر خویش شاهست گر مهترست

برادرش خوانم هم اندر خورست‏

بخندید و بهرام را گفت شاه

که اى پر هنر با گهر پیشگاه‏

برادر توى شاه را بى‏گمان

بدین بخشش و زور و تیر و کمان‏

که فرّ کیان دارى و زور شیر

نباشى مگر نامدارى دلیر

ز بهرام شنگل شد اندر گمان

که این فرّ و این برز و تیر و کمان‏

نماند همى این فرستاده را

نه هندى نه ترکى نه آزاده را

اگر خویش شاهست گر مهترست

برادرش خوانم هم اندر خورست‏

بخندید و بهرام را گفت شاه

که اى پر هنر با گهر پیشگاه‏

برادر توى شاه را بى‏گمان

بدین بخشش و زور و تیر و کمان‏

که فرّ کیان دارى و زور شیر

نباشى مگر نامدارى دلیر

بدو گفت بهرام کاى شاه هند

فرستادگان را مکن ناپسند

نه از تخمه یزدگردم نه شاه

برادرش خوانیم باشد گناه‏

از ایران یکى مرد بیگانه‏ام

نه دانش پژوهم نه فرزانه‏ام‏

مرا بازگردان که دورست راه

نباید که یابد مرا خشم شاه‏

بدو گفت شنگل که تندى مکن

که با تو هنوزست ما را سخن‏

نبایدت کردن برفتن شتاب

که رفتن بزودى نباشد صواب‏

بر ما بباش و دل آرام گیر

چو پخته نخواهى مى خام گیر

پس انگاه دستور را پیش خواند

ز بهرام با او سخن چند راند

گر این مرد بهرام را خویش نیست

گر از پهلوان نام او بیش نیست‏

بخوبى بگویش که ایدر بایست

ز قنّوج رفتن ترا روى نیست‏

چو گویى دهد او تن اندر فریب

گر از گفت من در دل آرد نهیب‏

تو گویى مر او را نکوتر بود

تو آن گوى با وى که در خور بود

بگویش بران رو که باشد صواب

که پیش شه هند بفزودى آب‏

کنون گر بباشى بنزدیک اوى

نگه دارى آن راى باریک اوى‏

هر انجا که خوشتر ولایت تر است

سپهدارى و باژ و ملکت تر است‏

بجایى که باشد همیشه بهار

نسیم بهار آید از جویبار

گهر هست و دینار و گنج درم

چو باشد درم دل نباشد بغم‏

نوازنده شاهى که از مهر تو

بخندد چو بیند همى چهر تو

بسالى دو بار ست بار درخت

ز قنّوج بر نگذرد نیک بخت‏

چو این گفته باشى بپرسش ز نام

که از نام گردد دلم شادکام‏

مگر رام گردد بدین مرز ما

فزون گردد از فرّ او ارز ما

ورا زود سالار لشکر کنیم

بدین مرز با ارز ما سر کنیم‏

بیامد جهان دیده دستور شاه

بگفت این ببهرام و بنمود راه‏

ز بهرام زان پس بپرسید نام

که بى‏نام پاسخ نبودى تمام‏

چو بشنید بهرام رنگ رخش

دگر شد که تا چون دهد پاسخش‏

بفرجام گفت اى سخن‏گوى مرد

مرا در دو کشور مکن روى زرد

من از شاه ایران نپیچم بگنج

گر از نیستى چند باشم برنج‏

جزین باشد آرایش دین ما

همان گردش راه و آیین ما

هر انکس که پیچد سر از شاه خویش

ببر خاستن گم کند راه خویش‏

فزونى نجست آنک بودش خرد

بد و نیک بر ما همى بگذرد

خداوند گیتى فریدون کجاست

که پشت زمانه بدو بود راست‏

کجا آن بزرگان خسرو نژاد

جهاندار کى‏خسرو و کى‏قباد

دگر آنک دانى تو بهرام را

جهاندار پیروز خودکام را

اگر من ز فرمان او بگذرم

بمردى سر آرد جهان بر سرم‏

نماند بر و بوم هندوستان

بایران کشد خاک جادوستان‏

همان به که من بازگردم بدر

ببیند مرا شاه پیروزگر

گر از نام پرسیم بر برزوى نام

چنین خواندم شاه و هم باب و مام‏

همه پاسخ من بشنگل رسان

که من دیر ماندم بشهر کسان‏

چو دستور بشنید پاسخ ببرد

شنیده سخن پیش او بر شمرد

ز پاسخ پر آژنگ شد روى شاه

چنین گفت اگر دور ماند ز راه‏

یکى چاره سازم کنون من که روز

سر آید بدین مرد لشکر فروز

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *