زال

آگاهى شدن مهراب از کار دخترش

چو آمد ز درگاه مهراب شاد

همى کرد از زال بسیار یاد

گرانمایه سیندخت را خفته دید

رخش پژمریده دل آشفته دید

بپرسید و گفتا چه بودت بگوى

چرا پژمرید آن چو گلبرگ روى‏

چنین داد پاسخ بمهراب باز

که اندیشه اندر دلم شد دراز

ازین کاخ آباد و این خواسته

وزین تازى اسپان آراسته‏

وزین بندگان سپهبد پرست

ازین تاج و این خسروانى نشست‏

چو آمد ز درگاه مهراب شاد

همى کرد از زال بسیار یاد

گرانمایه سیندخت را خفته دید

رخش پژمریده دل آشفته دید

بپرسید و گفتا چه بودت بگوى

چرا پژمرید آن چو گلبرگ روى‏

چنین داد پاسخ بمهراب باز

که اندیشه اندر دلم شد دراز

ازین کاخ آباد و این خواسته

وزین تازى اسپان آراسته‏

وزین بندگان سپهبد پرست

ازین تاج و این خسروانى نشست‏

و زین چهره و سرو بالاى ما

وزین نام و این دانش و راى ما

بدین آبدارى و این راستى

زمان تا زمان آورد کاستى‏

بناکام باید بدشمن سپرد

همه رنج ما باد باید شمرد

یکى تنگ تابوت ازین بهر ماست

درختى که تریاک او زهر ماست‏

بکشتیم و دادیم آبش برنج

بیاویختیم از برش تاج و گنج‏

چو بر شد بخورشید و شد سایه دار

بخاک اندر آمد سر مایه دار

برینست فرجام و انجام ما

بدان تا کجا باشد آرام ما

بسیندخت مهراب گفت این سخن

نو آوردى و نو نگردد کهن‏

سراى سپنجى بدین سان بود

خرد یافته زو هراسان بود

یکى اندر آید دگر بگذرد

گذر نى که چرخش همى بسپرد

بشادى و اندوه نگردد دگر

برین نیست پیکار با دادگر

بدو گفت سیندخت این داستان

بروى دگر بر نهد باستان‏

خرد یافته موبد نیک بخت

بفرزند زد داستان درخت‏

زدم داستان تا ز راه خرد

سپهبد بگفتار من بنگرد

فرو برد سرو سهى داد خم

بنرگس گل سرخ را داد نم

که گردون بسر بر چنان نگذرد

که ما را همى باید اى پر خرد

چنان دان که رودابه را پور سام

نهانى نهادست هر گونه دام‏

ببردست روشن دلش را ز راه

یکى چاره‏مان کرد باید نگاه‏

بسى دادمش پند و سودش نکرد

دلش خیره بینم همى روى زرد

چو بشنید مهراب بر پاى جست

نهاد از بر دست شمشیر دست‏

تنش گشت لرزان و رخ لاجورد

پر از خون جگر دل پر از باد سرد

همى گفت رودابه را رود خون

بروى زمین بر کنم هم کنون‏

چو این دید سیندخت بر پاى جست

کمر کرد بر گردگاهش دو دست‏

چنین گفت کز کهتر اکنون یکى

سخن بشنو و گوش دار اندکى‏

از ان پس همان کن که راى آیدت

روان و خرد رهنماى آیدت‏

بپیچید و بنداخت او را بدست

خروشى بر آورد چون پیل مست‏

مرا گفت چون دختر آمد پدید

ببایستش اندر زمان سر برید

نکشتم بگشتم ز راه نیا

کنون ساخت بر من چنین کیمیا

پسر کو ز راه پدر بگذرد

دلیرش ز پشت پدر نشمرد

همم بیم جانست و هم جاى ننگ

چرا باز دارى سرم را ز جنگ‏

اگر سام یل با منوچهر شاه

بیابند بر ما یکى دستگاه‏

ز کابل بر آید بخورشید دود

نه آباد ماند نه کشت و درود

چنین گفت سیندخت با مرزبان

کزین در مگردان بخیره زبان‏

کزین آگهى یافت سام سوار

بدل ترس و تیمار و سختى مدار

وى از گرگساران بدین گشت باز

گشاده شدست این سخن نیست راز

چنین گفت مهراب کاى ماه روى

سخن هیچ با من بکژّى مگوى‏

چنین خود کى اندر خورد با خرد

که مر خاک را باد فرمان برد

مرا دل بدین نیستى دردمند

اگر ایمنى یابمى از گزند

که باشد که پیوند سام سوار

نخواهد ز اهواز تا قندهار

بدو گفت سیندخت کاى سرفراز

بگفتار کژّى مبادم نیاز

گزند تو پیدا گزند منست

دل دردمند تو بند منست‏

چنین است و این بر دلم شد درست

همین بدگمانى مرا از نخست‏

اگر باشد این نسیت کارى شگفت

که چندین بد اندیشه باید گرفت‏

فریدون بسر و یمن گشت شاه

جهانجوى دستان همین دید راه‏

هر آنگه که بیگانه شد خویش تو

شود تیره راى بد اندیش تو

بسیندخت فرمود پس نامدار

که رودابه را خیز پیش من آر

بترسید سیندخت از ان تیز مرد

که او را ز درد اندر آرد بگرد

بدو گفت پیمانت خواهم نخست

بچاره دلش را ز کینه بشست‏

زبان داد سیندخت را نامجوى

که رودابه را بد نیارد بروى‏

بدو گفت بنگر که شاه زمین

دل از ما کند زین سخن پر ز کین‏

نه ماند بر و بوم و نه مام و باب

شود پست رودابه با رود آب

چو بشنید سیندخت سر پیش اوى

فرو برد و بر خاک بنهاد روى‏

بر دختر آمد پر از خنده لب

گشاده رخ روزگون زیر شب‏

همى مژده دادش که جنگى پلنگ

ز گور ژیان کرد کوتاه چنگ‏

کنون زود پیرایه بگشاى و رو

بپیش پدر شو بزارى بنو

بدو گفت رودابه پیرایه چیست

بجاى سر مایه بى‏مایه چیست‏

روان مرا پور سامست جفت

چرا آشکارا بباید نهفت‏

به پیش پدر شد چو خورشید شرق

بیاقوت و زر اندرون گشته غرق‏

بهشتى بد آراسته پر نگار

چو خورشید تابان بخرّم بهار

پدر چون و را دید خیره بماند

جهان آفرین را نهانى بخواند

بدو گفت اى شسته مغز از خرد

ز پر گوهران این کى اندر خورد

که با اهرمن جفت گردد پرى

که مه تاج بادت مه انگشترى‏

چو بشنید رودابه آن گفت و گوى

دژم گشت و چون زعفران کرد روى

سیه مژّه بر نرگسان دژم

فرو خوابنید و نزد هیچ دم

پدر دل پر از خشم و سر پر ز جنگ

همى رفت غرّان بسان پلنگ‏

سوى خانه شد دختر دل شده

رخان معصفر بزر آژده‏

بیزدان گرفتند هر دو پناه

هم این دل شده ماه و هم پیشگاه‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *