زال

خواب دیدن سام از چگونگى کار پسر

شبى از شبان داغ دل خفته بود

ز کار زمانه بر آشفته بود

چنان دید در خواب کز هندوان

یکى مرد بر تازى اسپ دوان‏

و را مژده دادى بفرزند او

بران برز شاخ برومند او

چو بیدار شد موبدان را بخواند

ازین در سخن چند گونه براند

چه گویید گفت اندرین داستان

خردتان برین هست همداستان‏

هر آن کس که بودند پیر و جوان

زبان برگشادند بر پهلوان‏

که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ

چه ماهى بدریا درون با نهنگ‏

شبى از شبان داغ دل خفته بود

ز کار زمانه بر آشفته بود

چنان دید در خواب کز هندوان

یکى مرد بر تازى اسپ دوان‏

و را مژده دادى بفرزند او

بران برز شاخ برومند او

چو بیدار شد موبدان را بخواند

ازین در سخن چند گونه براند

چه گویید گفت اندرین داستان

خردتان برین هست همداستان‏

هر آن کس که بودند پیر و جوان

زبان برگشادند بر پهلوان‏

که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ

چه ماهى بدریا درون با نهنگ‏

همه بچه را پروراننده‏اند

ستایش بیزدان رساننده‏اند

تو پیمان نیکى دهش بشکنى

چنان بى‏گنه بچه را بفگنى‏

بیزدان کنون سوى پوزش گراى

که اویست بر نیکوئى رهنماى‏

چو شب تیره شد راى خواب آمدش

از اندیشه دل شتاب آمدش‏

چنان دید در خواب کز کوه هند

درفشى بر افراشتندى بلند

جوانى پدید آمدى خوب روى

سپاهى گران از پس پشت اوى‏

بدست چپش بر یکى موبدى

سوى راستش نامور بخردى‏

یکى پیش سام آمدى زان دو مرد

زبان برگشادى بگفتار سرد

که اى مرد بى‏باک ناپاک راى

دل و دیده شسته ز شرم خداى‏

ترا دایه گر مرغ شاید همى

پس این پهلوانى چه باید همى‏

گر آهوست بر مرد موى سپید

ترا ریش و سر گشت چون خنگ بید

پس از آفریننده بیزار شو

که در تنت هر روز رنگیست نو

پسر گر بنزدیک تو بود خوار

کنون هست پرورده کردگار

کزو مهربانتر ورا دایه نیست

ترا خود بمهر اندرون مایه نیست‏

بخواب اندرون بر خروشید سام

چو شیر ژیان کاندر آید بدام‏

چو بیدار شد بخردانرا بخواند

سران سپه را همه بر نشاند

بیامد دمان سوى آن کوهسار

که افگندگان را کند خواستار

سر اندر ثریّا یکى کوه دید

که گفتى ستاره بخواهد کشید

نشیمى ازو بر کشیده بلند

که ناید ز کیوان برو بر گزند

فرو برده از شیز و صندل عمود

یک اندر دگر ساخته چوب عود

بدان سنگ خارا نگه کرد سام

بدان هیبت مرغ و هول کنام

یکى کاخ بد تارک اندر سماک

نه از دست رنج و نه از آب و خاک

ره بر شدن جست و کى بود راه

دد و دام را بر چنان جایگاه‏

ابر آفریننده کرد آفرین

بمالید رخسارگان بر زمین‏

همى گفت کاى برتر از جایگاه

ز روشن روان و ز خورشید و ماه‏

گرین کودک از پاک پشت منست

نه از تخم بد گوهر آهرمنست

ازین بر شدن بنده را دست گیر

مرین پر گنه را تو اندر پذیر

چنین گفت سیمرغ با پور سام

که اى دیده رنج نشیم و کنام‏

پدر سام یل پهلوان جهان

سر افرازتر کس میان مهان‏

بدین کوه فرزند جوى آمدست

ترا نزد او آب روى آمدست‏

روا باشد اکنون که بر دارمت

بى‏آزار نزدیک او آرمت‏

بسیمرغ بنگر که دستان چه گفت

که سیر آمدستى همانا ز جفت

نشیم تو رخشنده گاه منست

دو پرّ تو فرّ کلاه منست

چنین داد پاسخ که گر تاج و گاه

ببینى و رسم کیانى کلاه

مگر کاین نشیمت نیاید بکار

یکى آزمایش کن از روزگار

ابا خویشتن بر یکى پرّ من

خجسته بود سایه فرّ من‏

گرت هیچ سختى بروى آورند

ور از نیک و بد گفت و گوى آورند

بر آتش بر افگند یکى پرّ من

ببینى هم اندر زمان فرّ من‏

که در زیر پرّت بپرورده‏ام

ابا بچّگانت بر آورده‏ام‏

همان گه بیایم چو ابر سیاه

بى‏آزارت آرم بدین جایگاه

فرامش مکن مهر دایه ز دل

که در دل مرا مهر تو دلگسل

دلش کرد پدرام و بر داشتش

گرازان بابر اندر افراشتش‏

ز پروازش آورد نزد پدر

رسیده بزیر برش موى سر

تنش پیلوار و برخ چون بهار

پدر چون بدیدش بنالید زار

فرو برد سر پیش سیمرغ زود

نیایش همى بآفرین بر فزود

سراپاى کودک همى بنگرید

همى تاج و تخت کئى را سزید

برو بازوى شیر و خورشید روى

دل پهلوان دست شمشیر جوى‏

سپیدش مژه دیدگان قیرگون

چو بسّد لب و رخ بمانند خون‏

دل سام شد چون بهشت برین

بر آن پاک فرزند کرد آفرین‏

بمن اى پسر گفت دل نرم کن

گذشته مکن یاد و دل گرم کن‏

منم کمترین بنده یزدان پرست

از آن پس که آوردمت باز دست‏

پذیرفته‏ام از خداى بزرگ

که دل بر تو هرگز ندارم سترگ‏

بجویم هواى تو از نیک و بد

ازین پس چه خواهى تو چونان سزد

تنش را یکى پهلوانى قباى

بپوشید و از کوه بگزارد پاى‏

فرود آمد از کوه و بالاى خواست

همان جامه خسرو آراى خواست‏

سپه یک سره پیش سام آمدند

گشاده دل و شادکام آمدند

تبیره زنان پیش بردند پیل

بر آمد یکى گرد مانند نیل‏

خروشیدن کوس با کرّ ناى

همان زنگ زرین و هندى دراى‏

سواران همه نعره بر داشتند

بدان خرّمى راه بگذاشتند

چو اندر هوا شب علم برگشاد

شد آن روى رومیش زنگى نژاد

بران دشت هامون فرود آمدند

بخفتند و یکبار دم بر زدند

چو بر چرخ گردان درفشنده شید

یکى خیمه زد از حریر سپید

بشادى بشهر اندرون آمدند

ابا پهلوانى فزون آمدند

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن