ما هیچ، ما نگاه
وقت لطیف شن
باران
اضلاع فراغت را می شست.
من با شن های
مرطوب عزیمت بازی می کردم
و خواب سفر های منقش می دیدم.
من قاتی آزادی شن ها بودم.
من
دلتنگ
بودم.
درباغ
یک سفره مانوس
پهن
بود.
چیزی وسط سفره، شبیه
ادراک منور:
یک خوشه انگور
روی همه شایبه را پوشید.
تعمیر سکوت
گیجم می کرد.
دیدم که درخت، هست.
وقتی درخت هست
پیداست که باید بود.
باید بود
و رد روایت را
تا متن سپید
دنبال
کرد.
اما
ای یاس ملون!
.