باب هشتم در آداب صحبت و همنشنى
حکایت نیک مردى کن نه چندان
شبانی را پدری خردمند بود . روزى بدو گفت : اى پدر دانا و خردمند! مرا آنگونه که از پیروان خردمند می رود پندی بیاموز !
پدر گفت : به مردم نیکى کن ، ولى به اندازه ، نه به حدى که او را مغرور و خیره سر نماید.
شبانى با پدر گفت اى خردمند
مرا تعلیم ده پیرانه یک چند
بگفتا: نیک مردى کن نه چندان
که گردد خیره ، گرگ تیزدندان
.