باب چهارم در فوايد خاموشى
حکایت به تیشه کس نخراشد ز روى خارا گل
شخصى در مسجد سنجار بتطوع گفتی به ادایی که مستمعان را ازو نفرت بودی و صاحب مسجد امیری بود عادل ، نیک سیرت ، نمی خواستش که دل آزرده گردد، گفت : ای جوانمرد ، این مسجد را موذنانند قدیم هر یکی را پنج دینار مرتب داشته ام تو را ده دینار می دهم تا جایی دیگر بروی . برین قول اتفاق کردند و برفت. پس از مدتی درگذری پیش امیر بازآمد . گفت : ای خداوند ، برمن حیف کردی که به ده دینار از آن بقعه بدر کردی که اینجا که رفته بیست دینارم همی دهد تا جای دیگر روم و قبول نمی کنم . امیر از خنده بی خود گشت و گفت : زنهار تا نستانی که به پنجاه راضی گردند.
به تیشه کس نخراشد ز روى خارا گل
چنانکه بانگ درشت تو مى خراشد دل
.