باب چهارم در فوايد خاموشى

حکایت مرا به خیر تو امید نیست ، شر مرسان

شاعرى پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت . فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده بدر کنند. مسکن برهنه به سرما همی رفت.. سگان در قفای وی افتادند . خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند ، در زمین یخ گرفته بود ، عاجز شد ، گفت : این چه حرامزاده مردمانند، سگ را گشاده اند و سنگ را بسته . امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید ، گفت : ای حکیم ، از من چیزی بخواه . گفت : جامه خود را می خواهم اگر انعام فرمایی . رضینا من نوالک بالرحیل.

امیدوار بود آدمى به خیر کسان

مرا به خیر تو امید نیست ، شر مرسان

سالار دزدان را رحمت بروی آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی برو مزید کرد و درمی چند.

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *