باب اول در عبرت پادشاهان
حکایت یکى از شاهان پیشین

یکى از شاهان پیشین ، در رعایت مملکت سستی کردی و لشکر بسختی داشتی. لاجرم دشمنی صعب روی نهاد ، همه پشت بدادند.
چو دارند گنج از سپاهى دریغ
دریغ آیدش دست بردن به تیغ
یکی از آنان که غدر کردند با من دم دوستی بود. ملامت کردم و گفتم دون است و بی سپاس و سفله و ناحق شناس که به اندک تغیر حال از مخدوم قدیم برگردد و حقوق نعمت سالها درنوردد. گفت : از بکرم معذور داری شاید که اسبم درین واقعه بی جور بود و نمد زین بگرو و سلطان که به زر بر سپاهی بخیلی کند. با او به جان جوانمردی نتوان کرد.
زر بده سپاهى را تا سر بنهد
و گرش زر ندهى ، سر بنهد در عالم
.