باب اول در عبرت پادشاهان

حکایت هرمز

هرمز را گفتند : وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی؟ گفت : خطایی معلوم نکردم ، ولیکن دیدم که محبت من در دل ایشان بی کران است و بر عهد من اعتماد کلی ندارند ، ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند پس قول حکما را کار بستم که گفته اند :

از آن کز تو ترسد بترس اى حکیم

وگر با چو صد بر آیى بجنگ

از آن مار بر پاى راعى زند

که برسد سرش را بکوبد به سنگ

نبینى که چون گربه عاجز شود

برآرد به چنگال چشم پلنگ

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *