باب هفتم در تاءثير تربيت
حکایت یکى را گر توانى دل به دست آر

طفل بودم که بزرگی را پرسیدم از بلوغ . گفت : در مسطور آمده است که سه نشان دارد : یکی پانزده سالگی و دیگر احتلام و سیم برآمدن موی پیش ، اما در حقیقت یک نشان دارد و بس : آنکه در بند رضای حق جل و علابیش از آن باشی که در بند حظ نفس خویش و هرآنکه در او این صفت موجود نیست به نزد محققان بالغ نشمارندش .
به صورت آدمى شد قطره آب
که چل روزش قرار اندر رحم ماند
وگر چل ساله را عقل و ادب نیست
به تحقیقش نشاید آدمى خواند
جوانمردى و لطفست آدمیت
همین نقش هیولایى مپندار
هنر باید، به صورت مى توان کرد
به ایوانها در، از شنگرف و زنگار
چو انسان را نباشد فضل و احسان
چه فرق از آدمى با نقش دیوار
بدست آوردن دنیا هنر نیست
.