باب سوم در فضيلت قناعت
حکایت عربی
عربی را دیدم در حلقه جوهریان بصره که حکایت همی کرد که وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنی چیزی با من نمانده بود و دل بر هلاک نهاده که همی ناگاه کیسه ای یافتم پر مروارید. هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم بریان است ، باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مروارید است .
در بیابان خشک و ریگ روان
تشنه را در دهان ، چه در چه صدف
مرد بى توشه کاو فتاد از پاى
بر کمربند او چه زر، چه خزف
.