باب سوم در فضيلت قناعت

حکایت پشه چو پر شد بزند پیل را

مشت زنی را حکایت کنند که از دهر مخالف بفغان آمده و حلق فراخ از دست تنگ بجان رسیده . شکایت پیش پدر برد و اجازت خواست که عزم سفر دارم مگر به قوت بازو دامن کامی فراچنگ آرم .

فضل و هنر ضایع است تا ننماید

عود بر آتش نهند و مشک بشایند

پدر گفت : اى پسر!خیال محال از سر بدر کن و پای قناعت در دامن سلامت کش که بزرگان گفته اند : دولت نه کوشیدن است ، چاره کم جوشیدن است .

کسى نتواند گرفت دامن دولت به زور

کوشش بى فایده است ، وسمه بر ابروى کور

اگر به هر مویت دو صد هنر باشد

هنر به کار نیاید چو بخت بد باشد

پسر گفت : ای پدر فوائد سفر بسیار است از نزهت خاطر و جر منافع و دیدن عجائب و شنیدن غرائب و تفرج بلدان و مجاورت خلان و تحصیل جاه و ادب و مزید مال و مکتسب و معرفت یاران و تجربت روزگاران چنانکه سالکان طریقت گفته اند :

تا به دکان و خانه در گروى

هرگز اى خام ! آدم نشوى

برو اندر جهان تفرج کن

پیش از آن روز که ، کز جهان بروى

پدر گفت : ای پسر ، منافع سفر چنین که گفتی بی شمار است ولیکن مسلم پنج طایفه راست : نخست بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت ، غلامان و کنیزان دارد دلاویز و شاگردان چابک . هر روزی به شهری و هر شب به مقامی و هر دم به تفرجگاهی از نعیم دنیا متمتع .

منعم به کوه و دشت و بیابان غریب نیست

هر جا که رفت خیمه زد و خوابگاه ساخت

آن را که بر مراد جهان نیست دسترس

در زاد و بوم خویش غریب است و ناشناخت

دومی عالمی که به منطق شیرین و قوت فصاحت و مایه بلاغت هر جا که رود به خدمت او اقدام نمایند و اکرام کنند .

وجود مردم دانا مثال زر طلى است

که هر کجا برود قدر و قیمتش دانند

بزرگ زاده نادان به شهر واماند

که در دیار غریبش به هیچ نستانند

سیم خوبریویی که درون صاحبدلان به مخالطت او میل کند که بزرگان گفته اند : اندکی جمال به از بسیاری مال و گویند روی زیبا مرهم دلهای خسته است و کلید درهای بسته لاجرم صحبت او را همه جای غنیمت شناسند و خدمتش منت دانند .

شاهد آنجا که رود، حرمت و عزت بیند

ور برانند به قهرش ، پدر و مادر خویش

پر طاووس در اوراق مصاحفدیدم

هر کجا پاى نهد دست ندارندش پیش

چو در پسر موافقى و دلبرى بود

اندیشه نیست گر پدر از وى برى بود

او گوهر است ، گو صدفش در جهان مباش

در یتیم را همه کس مشترى بود

چهارم خوش آوازى که به حنجره داوودی آب از جریان و مرغ از طیران باز دارد . پس بوسیلت این فضیلت دل مشتاقان صید کند و اربابی معنی به منادمت او رغبت نمایند و به انواع خدمت کنند .

چه خوش باشد آهنگ نرم حزین

به گوش حریفان مست صبوح

به از روى زیباست آواز خوش

که آن حظ نفس است و این قوت روح

یا کمینه پیشه وری که به سعی بازو کفافی حاصل کند تا آبروی از بهر نان ریخته نگردد ، چنانکه خردمندان گفته اند :

گر به غریبى رود از شهر خویش

سختى و محنت نبرد پنبه دوز

ور به خرابى فتد ار مملکت

گرسنه خفتد ملک نیم روز

چنین صفتها که بیان کردم ای فرزند در سفر موجب جمعیت خاطر ست و داعیه طیب عیش و آنکه ازین جمله بی بهره است به خیال باطل در جهان برود و دیگر کسش نام و نشان نشنود.

هر آنکه گردش گیتى به کین او برخاست

به غیر مصلحتش رهبرى کند ایام

کبوترى که دگر آشیان نخواهد دید

قضا همى بردش تا به سوى دانه دام

پسر گفت : ای پدر ، قول حما را چگونه مخالفت کنیم که گفته اند : رزق ار چه مقسوم است ، به اسباب حصول تعلق شرط است و بلا اگر چه مقدور از ابواب دخول آن احتراز واجب .

رزق اگر چند بى گمان برسد

شرط عقل است جستن از درها

ورچه کس بى اجل نخواهد مرد

تو مرو در دهان اژدرها

درین صورت که منم با پیل دمان بزنم و با شیر ژیان پنجه درافکنم . پس مصلحت آن است ای پدر که سفر کنم کزین پیش طاقت بینوایی نمی آرم.

چون مرد در فتاد ز جاى و مقام خویش

دیگر چه غم خورد، همه آفاق جاى او است

شب هر توانگرى به سرایى همى روند

درویش هر کجا که شب آمد سراى او است

این بگفت و پدر را وداع کرد و همت خواست و روان شد و با خود همی گفت :

هنرور چو بختش نباشد به کام

به جایى رود کش ندانند نام

همچنین تا برسید به کنار آبی که سنگ از صلابت او بر سنگ همی آمد و خروش به فرسنگ رفت .

سهمگین آبى که مرغابى در او ایمن نبود

کمترین اوج ، آسیا سنگ از کنارش در ربود

گروهی مردمان را دید هر یک به قراضه ای د رمعبر نشسته و رخت سفر بسته . جوان را دست عطا بسته بود ، زبان ثنا برگشود . چندانکه زاری کرد یاری نکردند . ملاح بی مروت بخنده برگردید و گفت :

زر ندارى نتوان رفت به زور از دریا

زور ده مرده چه باشد، زر یک مرده بیار

جوان را دل از طعنه ملاح بهم آمد . خواست که ازو انتقام کشد ، کشته رفته بود . آواز داد و گفت : اگر بدین جامه که پوشیده دارم قناعت کنی دریغ نیست . ملاح طمع کرد و کشتی بازگردانید .

بدوزد شره دیده هوشمند

در آرد طمع ، مرغ و ماهى ببند

چندانکه ریش و گریبان به دست جوان افتاد به خود درکشید و ببی محابا کوفتن گرفت . یارش از کشتی بدر آمد تا پشتی کند ، همچنین درشتی دید و پشت بداد . جز این چاره نداشتند که با او به مصالحت گرایند و به اجرت مسامحت نمایند ، کل مداره صدقه .

چو پرخاش بینى تحمل بیار

که سهلى ببندد در کار زار

به شیرین زبانى و لطف و خوشى

توانى که پیلى به مویى کشى

به عذر ماضی در قدمش افتادند و بوسه ی چندی به نفاق بر سو چشمش دادند . پس به کشتی درآوردند و روان شدند . تا برسیدند به ستونی از عمارت یونان در آب ایستاده . ملاح گفت : کشتی را خلل هست ، یکی از شما که دلاور تر است باید که بدین ستون برود و خطام کشتی بگیرد تا عمارت کنیم . جوان بغرور دلاوری که در سر داشت از خصم دل آزرده نیندیشید و قول حکما که گفته اند : هر که را رنجی به دل رسانیدی اگر در عقب آن صد راحت برسانی از پاداش آن یک رنجش ایمن مباش که پیکان از جراحت بدر آید و آزار در دل بماند .

چو خوش گفت بکتاش با خیل تاش

چو دشمن خراشیدى ایمن مباش

مشو ایمن که تنگ دل گردى

چون ز دستت دلى به تنگ آید

سنگ بر باره حصار مزن

که بود از حصار سنگ آید

چندانکه مقود کشتی به ساعد برپیچید و بالای ستون رفت ، ملاح زمام از کفش درگسلانید و کشتی براند. بیچاره متحیر بماند ، روزی دوبلا و محنت کشید و سختی دید . سیم خوابش گریبان گرفت و به آب انداخت . بعد شبانروزی دگر برکنار افتاد از حیاتش رمقی مانده . برگ درختان خوردن گرفت و بیخ گیاهان برآوردن تا اندکی قوت یافت . سر دربیابان نهاد و همی رفت تا تشنه و بی طاقت به سر به چاهی رسید ، قومی بر او گرد آمده و شربتی آب به پشیزی همی آشامیدند. جوان را پشیزی نبود ، طلب کرد و بیچارگی نمود رحمت نیاوردند . دست تعدی دراز کرد میسر نشد . بضرورت تنی چند را فرو کوفت ، مرداتن غلبه کردند و بی محابا بزدند و مجروح شد .

پشه چو پر شد بزند پیل را

با همه تندى و صلابت که او است

مورچگان را چو بود اتفاق

شیر ژیان را بدرانند پوست

بحکم ضرورت در پی کاروانی افتاد و برفت . شبانگه برسیدند به مقامی که از دزدان پر خطر بود . کاروانیان را دید لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلاک نهاده . گفت : اندیشه مدارید که منم درین میان که بتنها پنجاه مرد را جواب می دهم و دیگران جوانان هم یاری کنند . این بگفت و مردم کاروان را به لاف او دل قوی گشت و به صحبتش شادمانی کردند و به زاد و آبش دستگیری واجب دانستند . جوان را آتش معده بالا گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته . لقمه ای چند از سر اشتها تناول کرد و دمی چند از آب در سرش آشامید تا دیو درونش بیارمید و بخفت . پیرمردی جهان دیده در آن میان بود ، گفت : ای یاران ، من ازین بدرقه شما اندیشناکم نه چندانکه از دزدان . چنانکه حکایت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود و بشب از تشویش لوریان در خانه تنها خوابش نمی برد . یکی از دوستان را پیش خود آورد . تا وحشت تنهایی به دیدار او منصرف کند و شبی چند در صحبت او بود چندانکه بر درمهایش اطلاع یافت ، ببرد و بخورد و سفر کرد . بامدادان دیدند عرب را گریانن و عریان . گفتند : حال چیست مگر آن درمهای تو را دزد برد ؟ گفت : لا والله بدرقه برد.

هرگز ایمن ز مار ننشستم

که بدانستم آنچه خصلت او است

زخم دندان دشمنى بتر است

که نماید به چشم مردم دوست

چه مى دانید؟ اگر این هم از جمله دزدان باشد که بعغیاری در میان ما تعبیه شده است . تا به وقت فرصت یارا ن را خبر دهد . مصلحت آن بینم که مر او را خفته بمانیم و برانیم . جوانان را تدبیر پیر استوار آمد و مهابتی از مشت زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند . آنگه خبر یافت که آفتاب در کف تافت . سر برآورد و کاروان رفته دید. بیچاره بسی بگردید و ره بجایی نبرد . تشنه و بینوا روی بر خاک و دل بر هلاک نهاده همی گفت :

درشتى کند با غریبان کسى

که نابود باشد به غربت بسى

مسکین درین سخن بود که پادشه پسری بصید از لشکریان دور افتاده بود ، بالای سرش ایستاده همی شنید و در هیاتش نگه می کرد. صورت ظاهرش پاکیزه و صورت حالش پریشان . پرسید : از کجایی وبدین جایگه چون افتادی ؟ برخی از آنچه بر سر او رفته بود اعادت کرد . ملک زاده را بر حال تباه او رحمت آمد ، خلعت و نعمت داد و معتمدی با وی فرستاد تا به شهر خویش آمد . پدر به دیدار او شادمانی کرد و بر سلامت حالش شکر گفت . شبانگه ز آنچه بر سر او گذشته بود از حالت کشتی و جور ملاح و روستایان بر سر چاه و غدر کاروانیان با پدر می گفت . پد رگفت : ای پسر ، نگفتمت هنگام رفتن که تهیدستان را دست دلیری بسته است و پنجه شیری شکسته ؟

چو خوش گفت آن تهى دست سلحشور

جوى زر بهتر از پنجاه من زور

پسر گفت : ای پدر هر آینه تا رنج نبری گنج نبری و تا جان در خطر ننهی بر دشمن ظفر نیابی و تا دانه پریشان نکنی خرمن برنگیری. نبینی به اندک مایه رنجی که بردم چه تحصیل راحت کردم و به نیشی که خوردم چه مایه عسل آوردم.

گرچه بیرون ز رزق نتوان خورد

در طلب کاهلى نشاید کرد

غواص اگر اندیشه کند کام نهنگ

هرگز نکند در گرانمایه به چنگ

آسیا سنگ زیرین متحرک نیست لاجرم تحمل بار گران همی کند.

چو خورد شیر شرزه در بن غار؟

باز افتاده را چه قوت بود

تا تو در خانه صید خواهى کرد

دست و پایت چو عنکبوت بود

پدر گفت : ای پسر ، تو را درین نوبت فلک یاوری کرد و اقبال رهبری که صاحب دولتی در تو رسید و بر تو ببخشایید و کسر حالت را به تفقدی جبر کرد و چنین اتفاق نادر افتد و بر نادر حکم نتوان کرد . زنهار تا بدین طمع دگر باره گرد ولع نگردی .

صیاد نه هر بار شگالى ببرد

افتد که یکى روز پلنگى بخورد

چنانکه یکی از ملوک پارس نگینی گرانمایه بر انگشتری بود . باری بحکم تفرج با تنی چند از خاصان به مصلای شیراز برون رفت . فرمود تا انگشتری را بر گنبد عضد نصب کردند تا هر که تیر از حلقه انگشتری بگذراند خاتم او را باشد . اتفاقا چهارصد حکم انداز که در خدمت او بودند جمله خطا کردند مگر کودکی بر بام رباطی که به بازیچه تیر از هر طرفی می انداخت . باد صبا تیر او را به حلقه انگشتری در بگذرانید . و خلعت و نعمت یافت و خاتم به وی ارزانی داشتند . پسر تیر و کمان را بسوخت. گفتند : چرا کردی ؟ گفت : تا رونق نخستین بر جای بماند .

گه بود از حکیم روشن رایى

بر نیاید درست تدبیرى

گاه باشد که کودکى نادان

به غلط بر هدف زند تیرى

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن