باب سوم در فضيلت قناعت

حکایت نه چندان بخور کز دهانت برآید نه چندان که از ضعف ، جانت برآید

یکى از حکما پسر را نهی همی کرد از بسیار خوردن که سیری مردم را رنجور کند . گفت : ای پدر ، گرسنگی خلق را بکشد . نشنیده ای که ظریفان گفته اند : بسیری مردن به که گرسنگی بردن . گفت : اندازه نگهدار ،کلوا واشربو و لا تسرفوا

نه چندان بخور کز دهانت برآید

نه چندان که از ضعف ، جانت برآید

با آنکه در وجود، طعام است عیش نفس

رنج آورد طعام که بیش از قدر بود

گر گلشکر خورى به تکلف ، زیان کند

ور نان خشک دیر خورى گلشکر بود

رنجوری را گفتند : دلت چه می خواهد ؟ گفت : آنکه دلم چیزی نخواهد .

معده چو کج گشت و شکم درد خاست

سود ندارد همه اسباب راست

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *