باب سوم در فضيلت قناعت
حکایت مبر حاجت به نزد ترشروى
درویشی را ضرورتی پیش آمد . کسی گفت : فلان نعمتی دارد به قیاس ، اگر بر حاجت تو واقف گردد همانا که در قضای آن توقف روا ندارد . گفت : من او را ندارم . گفت : منت رهبری کنم . دستش گرفت تا به منزل آن شخص درآورد . یکی را دید لب فروهشته و تند نشسته . برگشت و سخن نگفت . کسی گفتش : چه کردی ؟ گفت : عطای او را به لقایش بخشیدم.
که از خوى بدش فرسوده گردى
اگر گویى غم دل با کسى گوى
که از رویش به نقد آسوده گردى
.