داستان رستم و اسفندیار

اندرز کردن اسفندیار رستم را

چنین گفت با رستم اسفندیار

که اکنون سر آمد مرا روزگار

تو اکنون مپرهیز و خیز ایدر آى

که ما را دگرگونه‏تر گشت راى‏

مگر بشنوى پند و اندرز من

بدانى سر مایه و ارز من‏

بکوشى و آن را بجاى آورى

بزرگى برین رهنماى آورى‏

تهمتن بگفتار او داد گوش

پیاده بیامد برش با خروش‏

همى ریخت از دیدگان آب گرم

همى مویه کردش بآواى نرم‏

چو دستان خبر یافت از رزمگاه

ز ایوان چو باد اندر آمد براه‏

ز خانه بیامد بدشت نبرد

دو دیده پر از آب و دل پر ز درد

زواره فرامرز چون بیهشان

برفتند چندى ز گردنکشان‏

چنین گفت با رستم اسفندیار

که اکنون سر آمد مرا روزگار

تو اکنون مپرهیز و خیز ایدر آى

که ما را دگرگونه‏تر گشت راى‏

مگر بشنوى پند و اندرز من

بدانى سر مایه و ارز من‏

بکوشى و آن را بجاى آورى

بزرگى برین رهنماى آورى‏

تهمتن بگفتار او داد گوش

پیاده بیامد برش با خروش‏

همى ریخت از دیدگان آب گرم

همى مویه کردش بآواى نرم‏

چو دستان خبر یافت از رزمگاه

ز ایوان چو باد اندر آمد براه‏

ز خانه بیامد بدشت نبرد

دو دیده پر از آب و دل پر ز درد

زواره فرامرز چون بیهشان

برفتند چندى ز گردنکشان‏

خروشى بر آمد ز آوردگاه

که تاریک شد روى خورشید و ماه‏

برستم چنین گفت زال اى پسر

ترا بیش گریم بدرد جگر

که ایدون شنیدم ز داناى چین

ز اخترشناسان ایران زمین‏

که هر کس که او خون اسفندیار

بریزد سر آید برو روزگار

بدین گیتیش شور بختى بود

و گر بگذرد رنج و سختى بود

چنین گفت با رستم اسفندیار

که از تو ندیدم بد روزگار

زمانه چنین بود و بود آنچ بود

سخن هرچ گویم بباید شنود

بهانه تو بودى پدر بد زمان

نه رستم نه سیمرغ و تیر و کمان‏

مرا گفت رو سیستان را بسوز

نخواهم کزین پس بود نیمروز

بکوشید تا لشکر و تاج و گنج

بدو ماند و من بمانم برنج‏

کنون بهمن این نامور پور من

خردمند و بیدار دستور من‏

بمیرم پدروارش اندر پذیر

همه هرچ گویم ترا یاد گیر

بزابلستان در ورا شاد دار

سخنهاى بد گوى را یاد دار

بیاموزش آرایش کارزار

نشستنگه بزم و دشت شکار

مى و رامش و زخم چوگان و کار

بزرگى و بر خوردن از روزگار

چنین گفت جاماسپ گم بوده نام

که هرگز بگیتى مبیناد کام‏

که بهمن ز من یادگارى بود

سرافرازتر شهریارى بود

تهمتن چو بشنید بر پاى خاست

ببر زد بفرمان او دست راست‏

که تو بگذرى زین سخن نگذرم

سخن هرچ گفتى به جاى آورم‏

نشانمش بر نامور تخت عاج

نهم بر سرش بر دلاراى تاج‏

ز رستم چو بشنید گویا سخن

بدو گفت نو گیر چون شد کهن‏

چنان دان که یزدان گواى منست

برین دین به رهنماى منست‏

کزین نیکویها که تو کرده‏اى

ز شاهان پیشین که پرورده‏اى‏

کنون نیک نامت ببد بازگشت

ز من روى گیتى پر آواز گشت‏

غم آمد روان ترا بهره زین

چنین بود راى جهان آفرین‏

چنین گفت پس با پشوتن که من

نجویم همى زین جهان جز کفن‏

چو من بگذرم زین سپنجى سراى

تو لشکر بیاراى و شو باز جاى‏

چو رفتى بایران پدر را بگوى

که چون کام یابى بهانه مجوى‏

زمانه سراسر بکام تو گشت

همه مرزها پر ز نام تو گشت‏

امیدم نه این بود نزدیک تو

سزا این بد از جان تاریک تو

جهان راست کردم بشمشیر داد

ببد کس نیارست کرد از تو یاد

بایران چو دین بهى راست شد

بزرگى و شاهى مرا خواست شد

بپیش سران پندها دادیم

نهانى بکشتن فرستادیم‏

کنون زین سخن یافتى کام دل

بیاراى و بنشین بآرام دل‏

چو ایمن شدى مرگ را دور کن

بایوان شاهى یکى سور کن‏

ترا تخت سختى و کوشش مرا

ترا نام تابوت و پوشش مرا

چه گفت آن جهان دیده دهقان پیر

که نگریزد از مرگ پیکان تیر

مشو ایمن از گنج و تاج و سپاه

روانم ترا چشم دارد براه‏

چو آیى بهم پیش داور شویم

بگوییم و گفتار او بشنویم‏

کزو باز گردى بمادر بگوى

که سیر آمد از رزم پرخاش جوى‏

که با تیر او گبر چون باد بود

گذر کرده بر کوه پولاد بود

پس من تو زود آیى اى مهربان

تو از من مرنج و مرنجان روان‏

برهنه مکن روى بر انجمن

مبین نیز چهر من اندر کفن‏

ز دیدار زارى بیفزایدت

کس از بخردان نیز نستایدت‏

همان خواهران را و جفت مرا

که جویا بدندى نهفت مرا

بگویى بدان پر هنر بخردان

که پدرود باشید تا جاودان‏

ز تاج پدر بر سرم بد رسید

در گنج را جان من شد کلید

فرستادم اینک بنزدیک او

که شرم آورد جان تاریک او

بگفت این و برزد یکى تیز دم

که بر من ز گشتاسپ آمد ستم‏

هم آنگه برفت از تنش جان پاک

تن خسته افگنده بر تیره خاک‏

تهمتن بنزد پشوتن رسید

همه جامه بر تن سراسر درید

بر و جامه رستم همى پاره کرد

سرش پر ز خاک و دلش پر ز درد

همى گفت زار اى نبرده سوار

نیا شاه جنگى پدر شهریار

بخوبى شده در جهان نام من

ز گشتاسپ بد شد سرانجام من‏

چو بسیار بگریست با کشته گفت

که اى در جهان شاه بى‏یار و جفت‏

روان تو بادا میان بهشت

بد اندیش تو بدرود هرچ کشت‏

زواره بدو گفت کاى نامدار

نبایست پذرفت زو زینهار

ز دهقان تو نشنیدى آن داستان

که یاد آرد از گفته باستان‏

که گر پرورى بچّه نره شیر

شود تیز دندان و گردد دلیر

چو سر برکشد زود جوید شکار

نخست اندر آید بپروردگار

دو پهلو بر آشفته از خشم بد

نخستین ازان بد بزابل رسد

چو شد کشته شاهى چو اسفندیار

ببینند ازین پس بد روزگار

ز بهمن رسد بد بزابلستان

بپیچند پیران کابلستان‏

نگه کن که چون او شود تاج دار

بپیش آورد کین اسفندیار

بدو گفت رستم که با آسمان

نتابد بد اندیش و نیکى گمان‏

من آن برگزیدم که چشم خرد

بدو بنگرد نام یاد آورد

گر او بد کند پیچد از روزگار

تو چشم بلا را بتندى مخار

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن