داستان رستم و اسفندیار

تیر انداختن رستم اسفندیار را به چشم

بدانست رستم که لابه بکار

نیاید همى پیش اسفندیار

کمان را بزه کرد و آن تیر گز

که پیکانش را داده بد آب رز

همى راند تیر گز اندر کمان

سر خویش کرده سوى آسمان‏

همى گفت کاى پاک دادار هور

فزاینده دانش و فرّ و زور

همى بینى این پاک جان مرا

توان مرا هم روان مرا

که چندین بپیچم که اسفندیار

مگر سر بپیچاند از کارزار

تو دانى که بیداد کوشد همى

همى جنگ و مردى فروشد همى‏

ببادافره این گناهم مگیر

توى آفریننده ماه و تیر

بدانست رستم که لابه بکار

نیاید همى پیش اسفندیار

کمان را بزه کرد و آن تیر گز

که پیکانش را داده بد آب رز

همى راند تیر گز اندر کمان

سر خویش کرده سوى آسمان‏

همى گفت کاى پاک دادار هور

فزاینده دانش و فرّ و زور

همى بینى این پاک جان مرا

توان مرا هم روان مرا

که چندین بپیچم که اسفندیار

مگر سر بپیچاند از کارزار

تو دانى که بیداد کوشد همى

همى جنگ و مردى فروشد همى‏

ببادافره این گناهم مگیر

توى آفریننده ماه و تیر

چو خودکامه جنگى بدید آن درنگ

که رستم همى دیر شد سوى جنگ‏

بدو گفت کاى سگزى بدگمان

نشد سیر جانت ز تیر و کمان‏

ببینى کنون تیر گشتاسپى

دل شیر و پیکان لهراسپى‏

یکى تیر بر ترگ رستم بزد

چنان کز کمان سواران سزد

تهمتن گز اندر کمان راند زود

بران سان که سیمرغ فرموده بود

بزد تیر بر چشم اسفندیار

سیه شد جهان پیش آن نامدار

خم آورد بالاى سرو سهى

ازو دور شد دانش و فرّهى

نگون شد سر شاه یزدان پرست

بیفتاد چاچى کمانش ز دست‏

گرفته بش و یال اسپ سیاه

ز خون لعل شد خاک آوردگاه‏

چنین گفت رستم باسفندیار

که آورد آن تخم زفتى ببار

تو آنى که گفتى که رویین تنم

بلند آسمان بر زمین بر زنم‏

من از شست تو هشت تیر خدنگ

بخوردم ننالیدم از نام و ننگ‏

بیک تیر برگشتى از کارزار

بخفتى بران باره نامدار

هم اکنون بخاک اندر آید سرت

بسوزد دل مهربان مادرت‏

هم انگه سر نامبردار شاه

نگون اندر آمد ز پشت سیاه‏

زمانى همى بود تا یافت هوش

بر خاک بنشست و بگشاد گوش‏

سر تیر بگرفت و بیرون کشید

همى پرّ و پیکانش در خون کشید

همانگه به بهمن رسید آگهى

که تیره شد آن فرّ شاهنشهى‏

بیامد بپیش پشوتن بگفت

که پیکار ما گشت با درد جفت‏

تن ژنده پیل اندر آمد بخاک

دل ما ازین درد کردند چاک‏

برفتند هر دو پیاده دوان

ز پیش سپه تا بر پهلوان‏

بدیدند جنگى برش پر ز خون

یکى تیر پر خون بدست اندرون‏

پشوتن بر و جامه را کرد چاک

خروشان بسر بر همى کرد خاک‏

همى گشت بهمن بخاک اندرون

بمالید رخ را بدان گرم خون‏

پشوتن همى گفت راز جهان

که داند ز دین آوران و مهان‏

چو اسفندیارى که از بهر دین

بمردى بر آهیخت شمشیر کین‏

جهان کرد پاک از بد بت‏پرست

ببدکار هرگز نیازید دست‏

بروز جوانى هلاک آمدش

سر تاجور سوى خاک آمدش‏

بدى را کزو هست گیتى بدرد

پر آزار ازو جان آزاد مرد

فراوان برو بگذرد روزگار

که هرگز نبیند بد کارزار

جوانان گرفتندش اندر کنار

همى خون ستردند زان شهریار

پشوتن بروبر همى مویه کرد

رخى پر ز خون و دلى پر ز درد

همى گفت زار اى یل اسفندیار

جهانجوى و از تخمه شهریار

که کند این چنین کوه جنگى ز جاى

که افگند شیر ژیان را ز پاى‏

که کند این پسندیده دندان پیل

که آگند با موج دریاى نیل‏

چه آمد برین تخمه از چشم بد

که بر بد کنش بى‏گمان بد رسد

کجا شد برزم اندرون ساز تو

کجا شد ببزم آن خوش آواز تو

کجا شد دل و هوش و آیین تو

توانایى و اختر و دین تو

چو کردى جهان را ز بدخواه پاک

نیامدت از پیل و ز شیر باک‏

کنون آمدت سودمندى بکار

که در خاک بیند ترا روزگار

که نفرین برین تاج و این تخت باد

بدین کوشش بیش و این بخت باد

که چو تو سوارى دلیر و جوان

سر افراز و دانا و روشن روان‏

بدین سان شود کشته در کارزار

بزارى سر آید برو روزگار

که مه تاج بادا و مه تخت شاه

مه گشتاسپ و جاماسپ و آن بارگاه‏

چنین گفت پر دانش اسفندیار

که اى مرد داناى به روزگار

مکن خویشتن پیش من بر تباه

چنین بود بهر من از تاج و گاه‏

تن کشته را خاک باشد نهال

تو از کشتن من بدین سان منال‏

کجا شد فریدون و هوشنگ و جم

ز باد آمده باز گردد بدم‏

همان پاک زاده نیاکان ما

گزیده سر افراز و پاکان ما

برفتند و ما را سپردند جاى

نماند کس اندر سپنجى سراى‏

فراوان بکوشیدم اندر جهان

چه در آشکار و چه اندر نهان‏

که تا راى یزدان بجاى آورم

خرد را بدین رهنماى آورم‏

چو از من گرفت این سخن روشنى

ز بد بسته شد راه آهرمنى‏

زمانه بیازید چنگال تیز

نبد زو مرا روزگار گریز

امید من آنست کاندر بهشت

دلافروز من بدرود هرچ کشت‏

بمردى مرا پور دستان نکشت

نگه کن بدین گز که دارم بمشت‏

بدین چوب شد روزگارم بسر

ز سیمرغ و ز رستم چاره گر

فسونها و نیرنگها زال ساخت

که اروند و بند جهان او شناخت‏

چو اسفندیار این سخن یاد کرد

بپیچید و بگریست رستم بدرد

چنین گفت کز دیو ناسازگار

ترا بهره رنج من آمد بکار

چنانست کو گفت یک سر سخن

ز مردى بکژّى نیفگند بن‏

که تا من بگیتى کمر بسته‏ام

بسى رزم گردنکشان جسته‏ام‏

سوارى ندیدم چو اسفندیار

زره دار با جوشن کارزار

چو بیچاره برگشتم از دست اوى

بدیدم کمان و بر و شست اوى‏

سوى چاره گشتم ز بیچارگى

بدادم بدو سر بیکبارگى‏

زمان ورا در کمان ساختم

چو روزش سر آمد بینداختم‏

گر او را همى روز باز آمدى

مرا کار گز کى فراز آمدى‏

ازین خاک تیره بباید شدن

بپرهیز یک دم نشاید زدن‏

همانست کز گز بهانه منم

وزین تیرگى در فسانه منم‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن