داستان رستم و اسفندیار

بازگشتن رستم به ایوان خود

چو رستم بدر شد ز پرده سراى

زمانى همى بود بر در بپاى‏

بکریاس گفت اى سراى امید

خنک روز کاندر تو بد جمّشید

همایون بدى گاه کاوس کى

همان روز کى‏خسرو نیک پى‏

در فرّهى بر تو اکنون ببست

که بر تخت تو ناسزایى نشست‏

شنید این سخنها یل اسفندیار

پیاده بیامد بر نامدار

برستم چنین گفت کاى سرگراى

چرا تیز گشتى بپرده سراى‏

سزد گر برین بوم زابلستان

نهد دانشى نام غلغلستان‏

که مهمان چو سیر آید از میزبان

بزشتى برد نام پالیزبان‏

چو رستم بدر شد ز پرده سراى

زمانى همى بود بر در بپاى‏

بکریاس گفت اى سراى امید

خنک روز کاندر تو بد جمّشید

همایون بدى گاه کاوس کى

همان روز کى‏خسرو نیک پى‏

در فرّهى بر تو اکنون ببست

که بر تخت تو ناسزایى نشست‏

شنید این سخنها یل اسفندیار

پیاده بیامد بر نامدار

برستم چنین گفت کاى سرگراى

چرا تیز گشتى بپرده سراى‏

سزد گر برین بوم زابلستان

نهد دانشى نام غلغلستان‏

که مهمان چو سیر آید از میزبان

بزشتى برد نام پالیزبان‏

سرا پرده را گفت بد روزگار

که جمشید را داشتى بر کنار

همان روز کز بهر کاوس شاه

بدى پرده و سایه بارگاه‏

کجا راه یزدان همى باز جست

همى خواستى اختران را درست‏

زمین زو سراسر پر آشوب بود

پر از خنجر و غارت و چوب بود

کنون مایه‏دار تو گشتاسپ است

بپیش وى اندر چو جاماسپ است‏

نشسته بیک دست او زرد هشت

که با زند و است آمدست از بهشت‏

بدیگر پشوتن گو نیک مرد

چشیده ز گیتى بسى گرم و سرد

بپیش اندرون فرّخ اسفندیار

کزو شاد شد گردش روزگار

دل نیک مردان بدو زنده شد

بد از بیم شمشیر او بنده شد

بیامد بدر پهلوان سوار

پس اندر همى دیدش اسفندیار

چو برگشت ازو با پشوتن بگفت

که مردى و گردى نشاید نهفت‏

ندیدم بدین گونه اسپ و سوار

ندانم که چون خیزد از کارزار

یکى ژنده پیل است بر کوه گنگ

اگر با سلیح اندر آید بجنگ‏

اگر با سلیح نبردى بود

همانا که آیین مردى بود

ببالا همى بگذرد فرّ و زیب

بترسم که فردا ببیند نشیب‏

همى سوزد از مهر فرّش دلم

ز فرمان دادار دل نگسلم‏

چو فردا بیاید بآوردگاه

کنم روز روشن بروبر سیاه‏

پشوتن بدو گفت بشنو سخن

همى گویمت اى برادر مکن‏

ترا گفتم و بیش گویم همى

که از راستى دل نشویم همى‏

میازار کس را که آزاد مرد

سر اندر نیارد بآزار و درد

بخسب امشب و بامداد پگاه

برو تا بایوان او بى‏سپاه‏

بایوان او روز فرّخ کنیم

سخن هرچ گویند پاسخ کنیم‏

همه کار نیکوست زو در جهان

میان کهان و میان مهان‏

همى سر نپیچد ز فرمان تو

دلش راست بینم بپیمان تو

تو با او چه گویى بکین و بخشم

بشوى از دلت کین و ز خشم چشم‏

یکى پاسخ آوردش اسفندیار

که بر گوشه گلستان رست خار

چنین گفت کز مردم پاک دین

همانا نزیبد که گوید چنین‏

گر ایدونک دستور ایران توى

دل و گوش و چشم دلیران توى‏

همى خوب دارى چنین راه را

خرد را و آزردن شاه را

همه رنج و تیمار ما باد گشت

همان دین زردشت بیداد گشت‏

که گوید که هر کو ز فرمان شاه

بپیچد بدوزخ بود جایگاه‏

مرا چند گویى گنهکار شو

ز گفتار گشتاسپ بیزار شو

تو گویى و من خود چنین کى کنم

که از راى و فرمان او پى کنم‏

گر ایدونک ترسى همى از تنم

من امروز ترس ترا بشکنم‏

کسى بى‏زمانه بگیتى نمرد

نمرد آنک نام بزرگى ببرد

تو فردا ببینى که بر دشت جنگ

چه کار آورم پیش جنگى پلنگ‏

پشوتن بدو گفت کاى نامدار

چنین چند گویى تو از کارزار

که تا تو رسیدى بتیر و کمان

نبد بر تو ابلیس را این گمان‏

بدل دیو را راه دادى کنون

همى نشنوى پند این رهنمون‏

دلت خیره بینم همى پر ستیز

کنون هرچ گفتم همه ریز ریز

چگونه کنم ترس را از دلم

بدین سان کز اندیشها بگسلم‏

دو جنگى دو شیر و دو مرد دلیر

چه دانم که پشت که آید بزیر

ورا نامور هیچ پاسخ نداد

دلش گشت پر درد و سر پر ز باد

چو رستم بیامد بایوان خویش

نگه کرد چندى بدیوان خویش‏

زواره بیامد بنزدیک اوى

ورا دید پژمرده و زرد روى‏

بدو گفت رو تیغ هندى بیار

یکى جوشن و مغفرى نامدار

کمان آر و برگستوان آر و ببر

کمند آر و گرز گران آر و گبر

زواره بفرمود تا هرچ گفت

بیاورد گنجور او از نهفت‏

چو رستم سلیح نبردش بدید

سر افشاند و باد از جگر بر کشید

چنین گفت کاى جوشن کارزار

بر آسودى از جنگ یک روزگار

کنون کار پیش آمدت سخت باش

بهر جاى پیراهن بخت باش‏

چنین رزمگاهى که غرّان دو شیر

بجنگ اندر آیند هر دو دلیر

کنون تا چه پیش آرد اسفندیار

چه بازى کند در دم کارزار

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *