داستان رستم و اسفندیار
پاسخ دادن گشتاسپ پسر را
بفرزند پاسخ چنین داد شاه
که از راستى بگذرى نیست راه
ازین بیش کردى که گفتى تو کار
که یار تو بادا جهان کردگار
نبینم همى دشمنى در جهان
نه در آشکارا نه اندر نهان
که نام تو یابد نه پیچان شود
چه پیچان همانا که بىجان شود
بگیتى ندارى کسى را همال
مگر بىخرد نامور پور زال
که او راست تا هست زاولستان
همان بست و غزنین و کاولستان
بمردى همى ز آسمان بگذرد
همى خویشتن کهترى نشمرد
که بر پیش کاوس کى بنده بود
ز کىخسرو اندر جهان زنده بود
بفرزند پاسخ چنین داد شاه
که از راستى بگذرى نیست راه
ازین بیش کردى که گفتى تو کار
که یار تو بادا جهان کردگار
نبینم همى دشمنى در جهان
نه در آشکارا نه اندر نهان
که نام تو یابد نه پیچان شود
چه پیچان همانا که بىجان شود
بگیتى ندارى کسى را همال
مگر بىخرد نامور پور زال
که او راست تا هست زاولستان
همان بست و غزنین و کاولستان
بمردى همى ز آسمان بگذرد
همى خویشتن کهترى نشمرد
که بر پیش کاوس کى بنده بود
ز کىخسرو اندر جهان زنده بود
بشاهى ز گشتاسپ نارد سخن
که او تاج نو دارد و ما کهن
بگیتى مرا نیست کس هم نبرد
ز رومى و تورى و آزاد مرد
سوى سیستان رفت باید کنون
بکار آورى زور و بند و فسون
برهنه کنى تیغ و گوپال را
ببند آورى رستم زال را
زواره فرامرز را همچنین
نمانى که کس بر نشیند بزین
بدادار گیتى که او داد زور
فروزنده اختر و ماه و هور
که چون این سخنها بجاى آورى
ز من نشنوى زین سپس داورى
سپارم بتو تاج و تخت و کلاه
نشانم بر تخت بر پیشگاه
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که اى پر هنر نامور شهریار
همى دور مانى ز رسم کهن
بر اندازه باید که رانى سخن
تو با شاه چین جنگ جوى و نبرد
ازان نامداران برانگیز گرد
چه جویى نبرد یکى مرد پیر
که کاوس خواندى ورا شیر گیر
ز گاه منوچهر تا کىقباد
دل شهریاران بدو بود شاد
نکوکارتر زو بایران کسى
نبودست کاورد نیکى بسى
همى خواندندش خداوند رخش
جهانگیر و شیراوژن و تاج بخش
نه اندر جهان نامدارى نوست
بزرگست و با عهد کىخسروست
اگر عهد شاهان نباشد درست
نباید ز گشتاسپ منشور جست
چنین داد پاسخ باسفندیار
که اى شیر دل پر هنر نامدار
هرانکس که از راه یزدان بگشت
همان عهد او گشت چون باد دشت
همانا شنیدى که کاوس شاه
بفرمان ابلیس گم کرد راه
همى باسمان شد بپرّ عقاب
بزارى بسارى فتاد اندر آب
ز هاماوران دیو زادى ببرد
شبستان شاهى مر او را سپرد
سیاوش بآزار او کشته شد
همه دوده زیر و زبر گشته شد
کسى کو ز عهد جهاندار گشت
بگرد در او نشاید گذشت
اگر تخت خواهى ز من با کلاه
ره سیستان گیر و برکش سپاه
چو آنجا رسى دست رستم ببند
بیارش ببازو فگنده کمند
زواره فرامرز و دستان سام
نباید که سازند پیش تو دام
پیاده دوانش بدین بارگاه
بیاور کشان تا ببیند سپاه
ازان پس نپیچد سر از ما کسى
اگر کام اگر گنج یابد بسى
سپهبد بروها پر از تاب کرد
بشاه جهان گفت زین بازگرد
ترا نیست دستان و رستم بکار
همى راه جویى باسفندیار
دریغ آیدت جاى شاهى همى
مرا از جهان دور خواهى همى
ترا باد این تخت و تاج کیان
مرا گوشهیى بس بود زین جهان
و لیکن ترا من یکى بندهام
بفرمان و رایت سر افگندهام
بدو گفت گشتاسپ تندى مکن
بلندى بیابى نژندى مکن
ز لشکر گزین کن فراوان سوار
جهان دیدگان از در کارزار
سلیح و سپاه و درم پیش تست
نژندى بجان بد اندیش تست
چه باید مرا بىتو گنج و سپاه
همان گنج و تخت و سپاه و کلاه
چنین داد پاسخ یل اسفندیار
که لشکر نیاید مرا خود بکار
گر ایدونک آید زمانم فراز
بلشکر ندارد جهاندار باز
ز پیش پدر بازگشت او بتاب
چه از پادشاهى چه از خشم باب
بایوان خویش اندر آمد دژم
لبى پر ز باد و دلى پر ز غم