داستان رستم و اسفندیار

چاره ساختن سیمرغ، رستم را

ببودند هر دو بران راى مند

سپهبد بر آمد ببالا بلند

از ایوان سه مجمر پر آتش ببرد

برفتند با او سه هشیار و گرد

فسونگر چو بر تیغ بالا رسید

ز دیبا یکى پرّ بیرون کشید

ز مجمر یکى آتشى برفروخت

ببالاى آن پرّ لختى بسوخت‏

چو پاسى ازان تیره شب درگذشت

تو گفتى چو آهن سیاه ابر گشت‏

همانگه چو مرغ از هوا بنگرید

درخشیدن آتش تیز دید

نشسته برش زال با درد و غم

ز پرواز مرغ اندر آمد دژم‏

بشد پیش با عود زال از فراز

ستودش فراوان و بردش نماز

بپیشش سه مجمر پر از بوى کرد

ز خون جگر بر دو رخ جوى کرد

ببودند هر دو بران راى مند

سپهبد بر آمد ببالا بلند

از ایوان سه مجمر پر آتش ببرد

برفتند با او سه هشیار و گرد

فسونگر چو بر تیغ بالا رسید

ز دیبا یکى پرّ بیرون کشید

ز مجمر یکى آتشى برفروخت

ببالاى آن پرّ لختى بسوخت‏

چو پاسى ازان تیره شب درگذشت

تو گفتى چو آهن سیاه ابر گشت‏

همانگه چو مرغ از هوا بنگرید

درخشیدن آتش تیز دید

نشسته برش زال با درد و غم

ز پرواز مرغ اندر آمد دژم‏

بشد پیش با عود زال از فراز

ستودش فراوان و بردش نماز

بپیشش سه مجمر پر از بوى کرد

ز خون جگر بر دو رخ جوى کرد

بدو گفت سیمرغ شاها چه بود

که آمد ازین سان نیازت بدود

چنین گفت کاین بد بدشمن رساد

که بر من رسید از بد بدنژاد

تن رستم شیر دل خسته شد

ازان خستگى جان من بسته شد

کزان خستگى بیم جانست و بس

بران گونه خسته ندیدست کس‏

همان رخش گویى که بى‏جان شدست

ز پیکان تنش زار و پیچان شدست‏

بیامد برین کشور اسفندیار

نکوبد همى جز در کارزار

نجوید همى کشور و تاج و تخت

بر و بار خواهد همى با درخت‏

بدو گفت سیمرغ کاى پهلوان

مباش اندرین کار خسته روان‏

سزد گر نمایى بمن رخش را

همان سرفراز جهان بخش را

کسى سوى رستم فرستاد زال

که لختى بچاره بر افراز یال‏

بفرماى تا رخش را همچنان

بیارند پیش من اندر زمان‏

چو رستم بران تند بالا رسید

همان مرغ روشن دل او را بدید

بدو گفت کاى ژنده پیل بلند

ز دست که گشتى بدین سان نژند

چرا رزم جستى ز اسفندیار

چرا آتش افگندى اندر کنار

بدو گفت زال اى خداوند مهر

چو اکنون نمودى بما پاک چهر

گر ایدونک رستم نگردد درست

کجا خواهم اندر جهان جاى جست‏

همه سیستان پاک ویران کنند

بکام دلیران ایران کنند

شود کنده این تخمه ما ز بن

کنون بر چه رانیم یک سر سخن‏

نگه کرد مرغ اندران خستگى

بدید اندرو راه پیوستگى‏

ازو چار پیکان ببیرون کشید

بمنقار ازان خستگى خون کشید

بران خستگیها بمالید پر

هم اندر زمان گشت با زیب و فر

بدو گفت کاین خستگیها ببند

همى باش یک چند دور از گزند

یکى پرّ من تر بگردان بشیر

بمال اندران خستگیهاى تیر

بران همنشان رخش را پیش خواست

فرو کرد منقار بر دست راست‏

برون کرد پیکان شش از گردنش

نبد خسته گر بسته جایى تنش‏

همانگه خروشى بر آورد رخش

بخندید شادان دل تاج بخش‏

بدو گفت مرغ اى گو پیل تن

توى نامبردار هر انجمن‏

چرا رزم جستى ز اسفندیار

که او هست رویین تن و نامدار

بدو گفت رستم گر او را ز بند

نبودى دل من نگشتى نژند

مرا کشتن آسان‏تر آید ز ننگ

و گر باز مانم بجایى ز جنگ‏

چنین داد پاسخ کز اسفندیار

اگر سر بجا آورى نیست عار

که اندر زمانه چنویى نخاست

بدو دارد ایران همى پشت راست‏

بپرهیزى از وى نباشد شگفت

مرا از خود اندازه باید گرفت‏

که آن جفت من مرغ با دستگاه

بدستان و شمشیر کردش تباه‏

اگر با من اکنون تو پیمان کنى

سر از جنگ جستن پشیمان کنى‏

نجویى فزونى باسفندیار

گه کوشش و جستن کارزار

ور ایدونک او را بیامد زمان

نیندیشى از پوزش بى‏گمان‏

پس انگه یکى چاره سازم ترا

بخورشید سر برفرازم ترا

چو بشنید رستم دلش شاد شد

از اندیشه بستن آزاد شد

بدو گفت کز گفت تو نگذرم

و گر تیغ بارد هوا بر سرم‏

چنین گفت سیمرغ کز راه مهر

بگویم کنون با تو راز سپهر

که هر کس که او خون اسفندیار

بریزد ورا بشکرد روزگار

همان نیز تا زنده باشد ز رنج

رهایى نیابد نماندش گنج‏

بدین گیتیش شوربختى بود

و گر بگذرد رنج و سختى بود

شگفتى نمایم هم امشب ترا

ببندم ز گفتار بد لب ترا

برو رخش رخشنده را بر نشین

یکى خنجر آبگون برگزین‏

چو بشنید رستم میان را ببست

و زان جایگه رخش را بر نشست‏

بسیمرغ گفت اى گزین جهان

چه خواهد برین مرگ ما ناگهان‏

جهان یادگارست و ما رفتنى

بگیتى نماند بجز مردمى‏

بنام نکو گر بمیرم رواست

مرا نام باید که تن مرگ راست‏

کجا شد فریدون و هوشنگ شاه

که بودند با گنج و تخت و کلاه‏

برفتند و ما را سپردند جاى

جهان را چنین است آیین و راى‏

همى راند تا پیش دریا رسید

ز سیمرغ روى هوا تیره دید

چو آمد بنزدیک دریا فراز

فرود آمد آن مرغ گردنفراز

برستم نمود آن زمان راه خشک

همى آمد از باد او بوى مشک‏

بمالید بر تارکش پرّ خویش

بفرمود تا رستم آمدش پیش‏

گزى دید بر خاک سر بر هوا

نشست از برش مرغ فرمانروا

بدو گفت شاخى گزین راست‏تر

سرش برترین و تنش کاست‏تر

بدان گز بود هوش اسفندیار

تو این چوب را خوار مایه مدار

بر آتش مرین چوب را راست کن

نگه کن یکى نغز پیکان کهن‏

بنه پرّ و پیکان بروبر نشان

نمودم ترا از گزندش نشان‏

چو ببرید رستم تن شاخ گز

بیامد ز دریا بایوان و رز

بران کار سیمرغ بد رهنماى

همى بود بر تارک او بپاى‏

بدو گفت اکنون چو اسفندیار

بیاید بجوید ز تو کارزار

تو خواهش کن و لابه و راستى

مکوب ایچ گونه در کاستى‏

مگر باز گردد بشیرین سخن

بیاد آیدش روزگار کهن‏

که تو چند گه بودى اندر جهان

برنج و بسختى ز بهر مهان‏

چو پوزش کنى چند نپذیردت

همى از فرومایگان گیردت‏

بزه کن کمان را و این چوب گز

بدین گونه پرورده در آب رز

ابر چشم او راست کن هر دو دست

چنانچون بود مردم گز پرست‏

زمانه برد راست آن را بچشم

بدانگه که باشد دلت پر ز خشم‏

تن زال را مرغ پدرود کرد

ازو تار و ز خویشتن پود کرد

ازان جایگه نیک دل برپرید

چو اندر هوا رستم او را بدید

یکى آتش چوب پرتاب کرد

دلش را بران رزم شاداب کرد

یکى تیز پیکان بدو در نشاند

چپ و راست پرها بروبر نشاند

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن