داستان رستم و اسفندیار

جنگ رستم با اسفندیار

چو شد روز رستم بپوشید گبر

نگهبان تن کرد بر گبر ببر

کمندى بفتراک زین بر ببست

بران باره پیل پیکر نشست‏

بفرمود تا شد زواره برش

فراوان سخن راند از لشکرش‏

بدو گفت رو لشکر آراى باش

بر کوهه ریگ بر پاى باش‏

بیامد زواره سپه گرد کرد

بمیدان کار و بدشت نبرد

تهمتن همى رفت نیزه بدست

چو بیرون شد از جایگاه نشست‏

سپاهش برو خواندند آفرین

که بى‏تو مباد اسپ و گوپال و زین‏

همى رفت رستم زواره پسش

کجا بود در پادشاهى کسش‏

چو شد روز رستم بپوشید گبر

نگهبان تن کرد بر گبر ببر

کمندى بفتراک زین بر ببست

بران باره پیل پیکر نشست‏

بفرمود تا شد زواره برش

فراوان سخن راند از لشکرش‏

بدو گفت رو لشکر آراى باش

بر کوهه ریگ بر پاى باش‏

بیامد زواره سپه گرد کرد

بمیدان کار و بدشت نبرد

تهمتن همى رفت نیزه بدست

چو بیرون شد از جایگاه نشست‏

سپاهش برو خواندند آفرین

که بى‏تو مباد اسپ و گوپال و زین‏

همى رفت رستم زواره پسش

کجا بود در پادشاهى کسش‏

بیامد چنان تا لب هیرمند

همه دل پر از باد و لب پر ز پند

سپه با برادر هم آنجا بماند

سوى لشکر شاه ایران براند

چنین گفت پس با زواره براز

که مردیست این بدرگ دیو ساز

بترسم که با او نیارم زدن

ندانم کزین پس چه شاید بدن‏

تو اکنون سپه را هم ایدر بدار

شوم تا چه پیش آورد روزگار

اگر تند یابمش هم زان نشان

نخواهم ز زابلستان سرکشان‏

بتنها تن خویش جویم نبرد

ز لشکر نخواهم کسى رنجه کرد

کسى باشد از بخت پیروز و شاد

که باشد همیشه دلش پر ز داد

گذشت از لب رود و بالا گرفت

همى ماند از کار گیتى شگفت‏

خروشید کاى فرّخ اسفندیار

هماوردت آمد بر آراى کار

چو بشنید اسفندیار این سخن

ازان شیر پرخاش جوى کهن‏

بخندید و گفت اینک آراستم

بدانگه که از خواب برخاستم‏

بفرمود تا جوشن و خود اوى

همان ترکش و نیزه جنگجوى‏

ببردند و پوشید روشن برش

نهاد آن کلاه کیى بر سرش‏

بفرمود تا زین بر اسپ سیاه

نهادند و بردند نزدیک شاه‏

چو جوشن بپوشید پرخاش جوى

ز زور و ز شادى که بود اندر اوى‏

نهاد آن بن نیزه را بر زمین

ز خاک سیاه اندر آمد بزین‏

بسان پلنگى که بر پشت گور

نشیند بر انگیزد از گور شور

سپه در شگفتى فرو ماندند

بران نامدار آفرین خواندند

همى شد چو نزد تهمتن رسید

مر او را بران باره تنها بدید

پس از بارگى با پشوتن بگفت

که ما را نباید بدو یار و جفت‏

چو تنهاست ما نیز تنها شویم

ز پستى بران تند بالا شویم‏

بران گونه رفتند هر دو برزم

تو گفتى که اندر جهان نیست بزم‏

چو نزدیک گشتند پیر و جوان

دو شیر سر افراز و دو پهلوان‏

خروش آمد از باره هر دو مرد

تو گفتى بدرّید دشت نبرد

چنین گفت رستم بآواز سخت

که اى شاه شادان دل و نیک بخت‏

ازین گونه مستیز و بد را مکوش

سوى مردمى یاز و باز آر هوش‏

اگر جنگ خواهى و خون ریختن

برین گونه سختى بر آویختن‏

بگو تا سوار آورم زابلى

که باشند با خنجر کابلى‏

برین رزمگه‏شان بجنگ آوریم

خود ایدر زمانى درنگ آوریم‏

بباشد بکام تو خون ریختن

ببینى تگاپوى و آویختن‏

چنین پاسخ آوردش اسفندیار

که چندین چه گویى چنین نابکار

ز ایوان بشبگیر برخاستى

ازین تند بالا مرا خواستى‏

چرا ساختى بند و مکر و فریب

همانا بدیدى بتنگى نشیب‏

چه باید مرا جنگ زابلستان

و گر جنگ ایران و کابلستان‏

مبادا چنین هرگز آیین من

سزا نیست این کار در دین من‏

که ایرانیان را بکشتن دهم

خود اندر جهان تاج بر سر نهم‏

منم پیش رو هرک جنگ آیدم

و گر پیش جنگ نهنگ آیدم‏

ترا گر همى یار باید بیار

مرا یار هرگز نیاید بکار

مرا یار در جنگ یزدان بود

سر و کار با بخت خندان بود

توى جنگجوى و منم جنگ خواه

بگردیم یک با دگر بى‏سپاه‏

ببینیم تا اسپ اسفندیار

سوى آخر آید همى بى‏سوار

و گر باره رستم جنگجوى

بایوان نهد بى‏خداوند روى‏

نهادند پیمان دو جنگى که کس

نباشد بران جنگ فریاد رس‏

نخستین بنیزه برآویختند

همى خون ز جوشن فرو ریختند

چنین تا سنانها بهم بر شکست

بشمشیر بردند ناچار دست‏

بآوردگه گردن افراختند

چپ و راست هر دو همى تاختند

ز نیروى اسپان و زخم سران

شکسته شد آن تیغهاى گران‏

چو شیران جنگى بر آشوفتند

پر از خشم اندامها کوفتند

همان دسته بشکست گرز گران

فرو ماند از کار دست سران‏

گرفتند زان پس دوال کمر

دو اسپ تگاور فرو برده سر

همى زور کرد این بران آن برین

نجنبید یک شیر بر پشت زین‏

پراگنده گشتند ز آوردگاه

غمى گشته اسپان و مردان تباه‏

کف اندر دهانشان شده خون و خاک

همه گبر و برگستوان چاک چاک‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن