داستان رستم و اسفندیار
خواستن اسفندیار پادشاهى از پدر
چو بگذشت شب گرد کرده عنان
بر آورد خورشید رخشان سنان
نشست از بر تخت زر شهریار
بشد پیش او فرّخ اسفندیار
همى بود پیشش پرستار فش
پر اندیشه و دست کرده بکش
چو در پیش او انجمن شد سپاه
ز نامآوران و ز گردان شاه
همه موبدان پیش او بر رده
ز اسپهبدان پیش او صف زده
پس اسفندیار آن یل پیل تن
بر آورد از درد آنگه سخن
بدو گفت شاها انوشه بدى
توى بر زمین فرّه ایزدى
چو بگذشت شب گرد کرده عنان
بر آورد خورشید رخشان سنان
نشست از بر تخت زر شهریار
بشد پیش او فرّخ اسفندیار
همى بود پیشش پرستار فش
پر اندیشه و دست کرده بکش
چو در پیش او انجمن شد سپاه
ز نامآوران و ز گردان شاه
همه موبدان پیش او بر رده
ز اسپهبدان پیش او صف زده
پس اسفندیار آن یل پیل تن
بر آورد از درد آنگه سخن
بدو گفت شاها انوشه بدى
توى بر زمین فرّه ایزدى
سر داد و مهر از تو پیدا شدست
همان تاج و تخت از تو زیبا شدست
تو شاهى پدر من ترا بندهام
همیشه به راى تو پویندهام
تو دانى که ارجاسپ از بهر دین
بیامد چنان با سواران چین
بخوردم من آن سخت سوگندها
بپذرفتم آن ایزدى پندها
که هر کس که آرد بدین در شکست
دلش تاب گیرد شود بتپرست
میانش بخنجر کنم بدو نیم
نباشد مرا از کسى ترس و بیم
و زان پس که ارجاسپ آمد بجنگ
نبرگشتم از جنگ دشتى پلنگ
مرا خوار کردى بگفت گرزم
که جام خورش خواستى روز بزم
ببستى تن من ببند گران
ستونها و مسمار آهنگران
سوى گنبدان دژ فرستادیم
ز خوارى ببدکارگان دادیم
بزاول شدى بلخ بگذاشتى
همه رزم را بزم پنداشتى
بدیدى همى تیغ ارجاسپ را
فگندى بخون پیر لهراسپ را
چو جاماسپ آمد مرا بسته دید
و زان بستگیها تنم خسته دید
مرا پادشاهى پذیرفت و تخت
بران نیز چندى بکوشید سخت
بدو گفتم این بندهاى گران
بزنجیر و مسمار آهنگران
بمانم چنین هم بفرمان شاه
نخواهم سپاه و نخواهم کلاه
بیزدان نمایم بروز شمار
بنالم ز بدگوى با کردگار
مرا گفت گر پند من نشنوى
بسازى ابر تخت بر بدخوى
دگر گفت کز خون چندان سران
سر افراز با گرزهاى گران
بران رزمگه خسته تنها بتیر
همان خواهرانت ببرده اسیر
دگر گرد آزاده فرشیدورد
فگندست خسته بدشت نبرد
ز ترکان گریزان شده شهریار
همى پیچد از بند اسفندیار
نسوزد دلت بر چنین کارها
بدین درد و تیمار و آزارها
سخنها جزین نیز بسیار گفت
که گفتار با درد و غم بود جفت
غل و بند بر هم شکستم همه
دوان آمدم نزد شاه رمه
از یشان بکشتم فزون از شمار
ز کردار من شاد شد شهریار
گر از هفتخوان بر شمارم سخن
همانا که هرگز نیاید ببن
ز تن باز کردم سر ارجاسپ را
برافراختم نام گشتاسپ را
زن و کودکانش بدین بارگاه
بیاوردم آن گنج و تخت و کلاه
همه نیکویها بکردى بگنج
مرا مایه خون آمد و درد و رنج
ز بس بند و سوگند و پیمان تو
همى نگذرم من ز فرمان تو
همى گفتى ار باز بینم ترا
ز روشن روان برگزینم ترا
سپارم ترا افسر و تخت عاج
که هستى بمردى سزاوار تاج
مرا از بزرگان برین شرم خاست
که گویند گنج و سپاهت کجاست
بهانه کنون چیست من بر چیم
پس از رنج پویان ز بهر کیم