سیاوش
پیوگانى فرنگیس با سیاوش
چو خورشید از چرخ گردنده سر
بر آورد برسان زرّین سپر
سپهدار پیران میان را ببست
یکى باره تیز رو بر نشست
بکاخ سیاوش بنهاد روى
بسى آفرین خواند بر فرّ اوى
بدو گفت کامروز بر ساز کار
بمهمانى دختر شهریار
چو فرمان دهى من سزاوار او
میان را ببندم پى کار او
سیاوش را دل پر آزرم بود
ز پیران رخانش پر از شرم بود
چو خورشید از چرخ گردنده سر
بر آورد برسان زرّین سپر
سپهدار پیران میان را ببست
یکى باره تیز رو بر نشست
بکاخ سیاوش بنهاد روى
بسى آفرین خواند بر فرّ اوى
بدو گفت کامروز بر ساز کار
بمهمانى دختر شهریار
چو فرمان دهى من سزاوار او
میان را ببندم پى کار او
سیاوش را دل پر آزرم بود
ز پیران رخانش پر از شرم بود
بدو گفت رو هرچ باید بساز
تو دانى که از تو مرا نیست راز
چو بشنید پیران سوى خانه رفت
دل و جان ببست اندر آن کار تفت
در خانه جامه نابرید
بگلشهر بسپرد پیران کلید
کجا بود کدبانوى پهلوان
ستوده زنى بود روشن روان
بگنج اندرون آنچ بد نامدار
گزیده ز زربفت چینى هزار
زبرجد طبقها و پیروزه جام
پر از نافه مشک و پر عود خام
دو افسر پر از گوهر شاهوار
دو یاره یکى طوق و دو گوشوار
ز گستردنیها شتروار شست
ز زربفت پوشیدنیها سه دست
همه پیکرش سرخ کرده بزر
برو بافته چند گونه گهر
ز سیمین و زرّین شتربار سى
طبقها و از جامه پارسى
یکى تخت زرّین و کرسى چهار
سه نعلین زرّین زبر زبرجدنگار
پرستنده سیصد بزرّین کلاه
ز خویشان نزدیک صد نیکخواه
پرستار با جام زرّین دو شست
گرفته ازان جام هر یک بدست
همان صد طبق مشک و صد زعفران
سپردند یک سر بفرمانبران
بزرّین عمارى و دیبا جلیل
برفتند با خواسته خیل خیل
بیآورد بانو ز بهر نثار
ز دینار با خویشتن سى هزار
بنزد فرنگیس بردند چیز
روانشان پر از آفرین بود نیز
و زان روى پیران و افراسیاب
ز بهر سیاوش همه پر شتاب
بیک هفته بر مرغ و ماهى نخفت
نیآمد سرِ یک تن اندر نهفت
زمین باغ گشت از کران تا کران
ز شادى و آواى رامشگران
بپیوستگى بر گوا ساختند
چو زین عهد و پیمان بپرداختند
پیامى فرستاد پیران چو دود
بگلشهر گفتا فرنگیس زود
هم امشب بکاخ سیاوش رود
خردمند و بیدار و خامش رود
چو بانوى بشنید پیغام اوى
بسوى فرنگیس بنهاد روى
زمین را ببوسید گلشهر و گفت
که خورشید را گشت ناهید جفت
هم امشب بباید شدن نزد شاه
بیاراستن گاه او را بماه
بیامد فرنگیس چون ماه نو
بنزدیک آن تاجور شاه نو