کیخسرو

رفتن کى‏خسرو به کوه و ناپدید شدن در برف

تو رو تخت شاهى بآیین بدار

بگیتى جز از تخم نیکى مکار

هر آنگه که باشى تن آسان ز رنج

ننازى بتاج و ننازى بگنج‏

چنان دان که رفتنت نزدیک شد

بیزدان ترا راه باریک شد

همه داد جوى و همه داد کن

ز گیتى تن مهتر آزاد کن‏

فرود آمد از باره لهراسب زود

زمین را ببوسید و شادى نمود

بدو گفت خسرو که پدرود باش

بداد اندرون تار گر بود باش‏

برفتند با او ز ایران سران

بزرگان بیدار و کنداوران‏

تو رو تخت شاهى بآیین بدار

بگیتى جز از تخم نیکى مکار

هر آنگه که باشى تن آسان ز رنج

ننازى بتاج و ننازى بگنج‏

چنان دان که رفتنت نزدیک شد

بیزدان ترا راه باریک شد

همه داد جوى و همه داد کن

ز گیتى تن مهتر آزاد کن‏

فرود آمد از باره لهراسب زود

زمین را ببوسید و شادى نمود

بدو گفت خسرو که پدرود باش

بداد اندرون تار گر بود باش‏

برفتند با او ز ایران سران

بزرگان بیدار و کنداوران‏

چو دستان و رستم چو گودرز و گیو

دگر بیژن گیو و گستهم نیو

بهفتم فریبرز کاوس بود

بهشتم کجا نامور طوس بود

همى رفت لشکر گروها گروه

ز هامون بشد تا سر تیغ کوه‏

ببودند یک هفته دم برزدند

یکى بر لب خشک نم بر زدند

خروشان و جوشان ز کردار شاه

کسى را نبود اندر آن رنج راه‏

همى گفت هر موبدى در نهفت

کزین سان همى در جهان کس نگفت‏

چو خورشید برزد سر از تیره کوه

بیامد بپیشش ز هر سو گروه‏

زن و مرد ایرانیان صد هزار

خروشان برفتند با شهریار

همه کوه پر ناله و با خروش

همى سنگ خارا بر آمد بجوش‏

همى گفت هر کس که شاها چه بود

که روشن دلت شد پر از داغ و دود

گر از لشکر آزار دارى همى

مرین تاج را خوار دارى همى‏

بگوى و تو از گاه ایران مرو

جهان کهن را مکن شاه نو

همه خاک باشیم اسب ترا

پرستنده آذرگشسب ترا

کجا شد ترا دانش و راى و هوش

که نزد فریدون نیامد سروش‏

همه پیش یزدان ستایش کنیم

بآتشکده در نیایش کنیم‏

مگر پاک یزدانت بخشد بما

دل موبدان بردرخشید بما

شهنشاه زان کار خیره بماند

از ان انجمن موبدان را بخواند

چنین گفت کایدر همه نیکوست

برین نیکویها نباید گریست‏

ز یزدان شناسید یک سر سپاس

مباشید جز پاک یزدان شناس‏

که گرد آمدن زود باشد بهم

مباشید زین رفتن من دژم‏

بدان مهتران گفت زین کوهسار

همه باز گردید و بى‏شهریار

که راهى درازست و بى‏آب و سخت

نباشد گیاه و نه برگ درخت‏

ز با من شدن راه کوته کنید

روان را سوى روشنى ره کنید

برین ریگ بر نگذرد هر کسى

مگر فره و برز دارد بسى‏

سه مرد گرانمایه و سرفراز

شنیدند گفتار و گشتند باز

چو دستان و رستم چو گودرز پیر

جهانجوى و بیننده و یاد گیر

نگشتند و زو باز چون طوس و گیو

همان بیژن و هم فریبرز نیو

برفتند یک روز و یک شب بهم

شدند از بیابان و خشکى دژم‏

بره بر یکى چشمه آمد پدید

جهانجوى کى‏خسرو آنجا رسید

بدان آب روشن فرود آمدند

بخوردند چیزى و دم بر زدند

بدان مرزبانان چنین گفت شاه

که امشب نرانیم زین جایگاه‏

بجوییم کار گذشته بسى

کزین پس نبینند ما را کسى‏

چو خورشید تابان بر آرد درفش

چو زرّ آب گردد زمین بنفش‏

مرا روزگار جدایى بود

مگر با سروش آشنایى بود

ازین راى گر تاب گیرد دلم

دل تیره گشته ز تن بگسلم‏

چو بهرى ز تیره شب اندر چمید

کى نامور پیش چشمه رسید

بران آب روشن سر و تن بشست

همى خواند اندر نهان زند اوست‏

چنین گفت با نامور بخردان

که باشید بدرود تا جاودان‏

کنون چون برآرد سنان آفتاب

مبینید دیگر مرا جز بخواب‏

شما باز گردید زین ریگ خشک

مباشید اگر بارد از ابر مشک‏

ز کوه اندر آید یکى باد سخت

کجا بشکند شاخ و برگ درخت‏

ببارد بسى برف ز ابر سیاه

شما سوى ایران نیابید راه‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن