کیخسرو

اندرز کردن خسرو گودرز را

بهشتم نشست از بر گاه شاه

ابى یاره و گرز و زرین کلاه‏

چو آمدش رفتن بتنگى فراز

یکى گنج را در گشادند باز

چو بگشاد آن گنج آباد را

وصى کرد گودرز کشواد را

بدو گفت بنگر بکار جهان

چه در آشکار و چه اندر نهان‏

که هر گنج را روزى آگند نیست

بسختى و روزى پراگند نیست‏

نگه کن رباطى که ویران بود

یکى کان بنزدیک ایران بود

دگر آبگیرى که باشد خراب

از ایران و ز رنج افراسیاب‏

دگر کودکانى که بى‏مادرند

زنانى که بى‏شوى و بى‏چادرند

بهشتم نشست از بر گاه شاه

ابى یاره و گرز و زرین کلاه‏

چو آمدش رفتن بتنگى فراز

یکى گنج را در گشادند باز

چو بگشاد آن گنج آباد را

وصى کرد گودرز کشواد را

بدو گفت بنگر بکار جهان

چه در آشکار و چه اندر نهان‏

که هر گنج را روزى آگند نیست

بسختى و روزى پراگند نیست‏

نگه کن رباطى که ویران بود

یکى کان بنزدیک ایران بود

دگر آبگیرى که باشد خراب

از ایران و ز رنج افراسیاب‏

دگر کودکانى که بى‏مادرند

زنانى که بى‏شوى و بى‏چادرند

دگر آن کش آید بچیزى نیاز

ز هر کس همى دارد آن رنج راز

بر ایشان در گنج بسته مدار

ببخش و بترس از بد روزگار

دگر گنج کش نام باد آورست

پر از افسر و زیور و گوهرست‏

نگه کن بشهرى که ویران شدست

کنام پلنگان و شیران شدست‏

دگر هر کجا رسم آتشکدست

که بى‏هیربد جاى ویران شدست‏

سه دیگر کسى کو ز تن باز ماند

بروز جوانى درم برفشاند

دگر چاهسارى که بى‏آب گشت

فراوان برو سالیان بر گذشت‏

بدین گنج باد آور آباد کن

درم خوار کن مرگ را یاد کن‏

دگر گنج کش خواندندى عروس

که آگند کاوس در شهر طوس‏

بگودرز فرمود کان را ببخش

بزال و بگیو و خداوند رخش‏

همه جامه‏هاى تنش برشمرد

نگه کرد یک سر برستم سپرد

همان یاره و طوق کنداوران

همان جوشن و گرزهاى گران‏

ز اسبان بجایى که بودش یله

بطوس سپهبد سپردش گله‏

همه باغ و گلشن بگودرز داد

بگیتى ز مرزى که آمدش یاد

سلیح تنش هرچ در گنج بود

که او را بدان خواسته رنج بود

سپردند یک سر بگیو دلیر

بدانگه که خسرو شد از گنج سیر

از ایوان و خرگاه و پرده سراى

همان خیمه و آخور و چارپاى‏

فریبرز کاوس را داد شاه

بسى جوشن و ترگ و رومى کلاه‏

یکى طوق روشن تر از مشترى

ز یاقوت رخشان دو انگشترى‏

نبشته برو نام شاه جهان

که اندر جهان آن نبودى نهان‏

ببیژن چنین گفت کین یادگار

همى دار و جز تخم نیکى مکار

بایرانیان گفت هنگام من

فراز آمد و تازه شد کام من‏

بخواهید چیزى که باید ز من

که آمد پراگندن انجمن‏

همه مهتران زار و گریان شدند

ز درد شهنشاه بریان شدند

همى گفت هر کس که اى شهریار

کرا مانى این تاج را یادگار

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن