کیخسرو
جنگ رستم با اکوان دیو
تو بر کردگار روان و خرد
ستایش گزین تا چه اندر خورد
ببین اى خردمند روشن روان
که چون باید او را ستودن توان
همه دانش ما به بیچارگیست
به بیچارگان بر بباید گریست
تو خستو شو آن را که هست و یکیست
روان و خرد را جزین راه نیست
ایا فلسفه دان بسیار گوى
بپویم براهى که گویى مپوى
تو بر کردگار روان و خرد
ستایش گزین تا چه اندر خورد
ببین اى خردمند روشن روان
که چون باید او را ستودن توان
همه دانش ما به بیچارگیست
به بیچارگان بر بباید گریست
تو خستو شو آن را که هست و یکیست
روان و خرد را جزین راه نیست
ایا فلسفه دان بسیار گوى
بپویم براهى که گویى مپوى
ترا هرچ بر چشم سر بگذرد
نگنجد همى در دلت با خرد
سخن هرچ بایست توحید نیست
بنا گفتن و گفتن او یکیست
تو گر سخته شو سخن سخته سختهگوى
نیاید به بن هرگز این گفت و گوى
بیک دم زدن رستى از جان و تن
همى بس بزرگ آیدت خویشتن
همى بگذرد بر تو ایام تو
سراى جز این باشد آرام تو
نخست از جهان آفرین یاد کن
پرستش برین یاد بنیاد کن
کزویست گردون گردان بپاى
هم اویست بر نیک و بد رهنماى
جهان پر شگفتست چون بنگرى
ندارد کسى آلت داورى
که جانت شگفتست و تن هم شگفت
نخست از خود اندازه باید گرفت
دگر آنک این گرد گردان سپهر
همى نو نمایدت هر روز چهر
نباشى بدین گفته همداستان
که دهقان همى گوید از باستان
خردمند کین داستان بشنود
بدانش گراید بدین نگرود
و لیکن چو معنیش یاد آورى
شود رام و کوته کند داورى
تو بشنو ز گفتار دهقان پیر
گر ایدونک باشد سخن دلپذیر