کیخسرو

خواستن خسرو رستم را براى جنگ اکوان دیو

سخنگوى دهقان چنین کرد یاد

که یک روز کى‏خسرو از بامداد

بیاراست گلشن بسان بهار

بزرگان نشستند با شهریار

چو گودرز و چون رستم و گستهم

چو بر زین گرشاسپ از تخم جم‏

چو گیو و چو رهام کار آزماى

چو گرگین و خرّاد فرخنده راى‏

چو از روز یک ساعت اندر گذشت

بیامد بدرگاه چوپان ز دشت‏

که گورى پدید آمد اندر گله

چو شیرى که از بند گردد یله‏

همان رنگ خورشید دارد درست

سپهرش بزرّ آب گویى بشست‏

یکى بر کشیده خط از یال اوى

ز مشک سیه تا بدنبال اوى‏

سخنگوى دهقان چنین کرد یاد

که یک روز کى‏خسرو از بامداد

بیاراست گلشن بسان بهار

بزرگان نشستند با شهریار

چو گودرز و چون رستم و گستهم

چو بر زین گرشاسپ از تخم جم‏

چو گیو و چو رهام کار آزماى

چو گرگین و خرّاد فرخنده راى‏

چو از روز یک ساعت اندر گذشت

بیامد بدرگاه چوپان ز دشت‏

که گورى پدید آمد اندر گله

چو شیرى که از بند گردد یله‏

همان رنگ خورشید دارد درست

سپهرش بزرّ آب گویى بشست‏

یکى بر کشیده خط از یال اوى

ز مشک سیه تا بدنبال اوى‏

سمندى بزرگست گویى بجاى

ورا چار گرزست آن دست و پاى‏

یکى نرّه شیرست گویى دژم

همى بفگند یال اسپان ز هم‏

بدانست خسرو که آن نیست گور

که بر نگذرد گور ز اسپى بزور

برستم چنین گفت کین رنج نیز

به پیگار بر خویشتن سنج نیز

برو خویشتن را نگه دار ازوى

مگر باشد آهرمن کینه جوى‏

چنین گفت رستم که با بخت تو

نترسد پرستنده تخت تو

نه دیو و نه شیر و نه نرّ اژدها

ز شمشیر تیزم نیابد رها

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن