کیخسرو

فرو شدن پهلوانان در میان برف

سر مهتران زان سخن شد گران

بخفتند با درد کنداوران‏

چو از کوه خورشید سر برکشید

ز چشم مهان شاه شد ناپدید

ببودند ز آن جایگه شاه جوى

بریگ بیابان نهادند روى‏

ز خسرو ندیدند جایى نشان

ز ره بازگشتند چون بیهشان‏

همه تنگ دل گشته و تافته

سپرده زمین شاه نایافته‏

خروشان بدان چشمه باز آمدند

پر از غم دل و با گداز آمدند

بران آب هر کس که آمد فرود

همى داد شاه جهان را درود

فریبرز گفت آنچ خسرو بگفت

که با جان پاکش خرد باد جفت‏

سر مهتران زان سخن شد گران

بخفتند با درد کنداوران‏

چو از کوه خورشید سر برکشید

ز چشم مهان شاه شد ناپدید

ببودند ز آن جایگه شاه جوى

بریگ بیابان نهادند روى‏

ز خسرو ندیدند جایى نشان

ز ره بازگشتند چون بیهشان‏

همه تنگ دل گشته و تافته

سپرده زمین شاه نایافته‏

خروشان بدان چشمه باز آمدند

پر از غم دل و با گداز آمدند

بران آب هر کس که آمد فرود

همى داد شاه جهان را درود

فریبرز گفت آنچ خسرو بگفت

که با جان پاکش خرد باد جفت‏

چو آسوده باشیم و چیزى خوریم

یک امشب ازین چشمه بر نگذریم‏

زمین گرم و نرمست و روشن هوا

بدین رنجگى نیست رفتن روا

بران چشمه یک سر فرود آمدند

ز خسرو بسى داستانها زدند

که چونین شگفتى نبیند کس

و گر در زمانه بماند بسى‏

کزین رفتن شاه نادیده‏ایم

ز گردنکشان نیز نشنیده‏ایم‏

دریغ آن بلند اختر و راى او

بزرگى و دیدار و بالاى او

خردمند ازین کار خندان شود

که زنده کسى پیش یزدان شود

که داند بگیتى که او را چه بود

چه گوییم و گوش که آرد شنود

بدان نامداران چنین گفت گیو

که هرگز چنین نشنود گوش نیو

بمردى و بخشش بداد و هنر

بدیدار و بالا و فرّ و گهر

برزم اندرون پیل بد با سپاه

ببزم اندرون ماه بد با کلاه‏

و زان پس بخوردند چیزى که بود

ز خوردن سوى خواب رفتند زود

هم آنگه برآمد یکى باد و ابر

هوا گشت برسان چشم هژبر

چو برف از زمین بادبان بر کشید

نبد نیزه نامداران پدید

یکایک ببرف اندرون ماندند

ندانم بد آنجاى چون ماندند

زمانى تپیدند در زیر برف

یکى چاه شد کنده هر جاى ژرف‏

نماند ایچ کس را از یشان توان

برآمد بفرجام شیرین روان‏

همى بود رستم بران کوهسار

همان زال و گودرز و چندى سوار

بدان کوه بودند یک سر سه روز

چهارم چو بفروخت گیتى فروز

بگفتند کین کار شد با درنگ

چنین چند باشیم بر کوه و سنگ‏

اگر شاه شد از جهان ناپدید

چو باد هوا از میان بردمید

دگر نامداران کجا رفته‏اند

مگر پند خسرو نپذیرفته‏اند

ببودند یک هفته بر پشت کوه

سر هفته گشتند یک سر ستوه‏

بدیشان همه راز و گریان شدند

بران آتش درد بریان شدند

همى کند گودرز کشواد موى

همى ریخت آب و همى خست روى‏

همى گفت گودرز کین کس ندید

که از تخم کاوس بر من رسید

نبیره پسر داشتم لشکرى

جهاندار و بر هر سرى افسرى‏

بکین سیاوش همه کشته شد

همه دوده زیر و زبر گشته شد

کنون دیگر از چشم شد ناپدید

که دید این شگفتى که بر من رسید

سخنهاى دیرینه دستان بگفت

که با داد یزدان خرد باد جفت‏

چو از برف پیدا شود راه شاه

مگر باز گردند و یابنده راه‏

نشاید بدین کوه سر بر بدن

خورش نیست ز ایدر بباید شدن‏

پیاده فرستیم چندى براه

بیابند روزى نشان سپاه‏

برفتند زآن کوه گریان بدرد

همى هر کسى از کسى یاد کرد

ز فرزند و خویشان و ز دوستان

و ز آن شاه چون سرو در بوستان‏

جهان را چنینست آیین و دین

نماندست همواره در به گزین‏

یکى را ز خاک سیه برکشد

یکى را ز تخت کیان در کشد

نه زین شاد باشد نه ز آن دردمند

چنینست رسم سراى گزند

کجا آن یلان و کیان جهان

از اندیشه دل دور کن تا توان‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *