کیخسرو
بر تخت شاهى نشانیدن کاوس خسرو را
چو کاوس بر تخت زرّین نشست
گرفت آن زمان دست خسرو بدست
بیاورد و بنشاند بر جاى خویش
ز گنجور تاج کیان خواست پیش
ببوسید و بنهاد بر سرش تاج
بکرسى شد از نامور تخت عاج
ز گنجش زبرجد نثار آورید
بسى گوهر شاهوار آورید
بسى آفرین بر سیاوش بخواند
که خسرو بچهره جز او را نماند
ز پهلو برفتند آزادگان
سپهبد سران و گرانمایگان
چو کاوس بر تخت زرّین نشست
گرفت آن زمان دست خسرو بدست
بیاورد و بنشاند بر جاى خویش
ز گنجور تاج کیان خواست پیش
ببوسید و بنهاد بر سرش تاج
بکرسى شد از نامور تخت عاج
ز گنجش زبرجد نثار آورید
بسى گوهر شاهوار آورید
بسى آفرین بر سیاوش بخواند
که خسرو بچهره جز او را نماند
ز پهلو برفتند آزادگان
سپهبد سران و گرانمایگان
بشاهى برو آفرین خواندند
همه زرّ و گوهر بر افشاندند
جهان را چنین است ساز و نهاد
ز یک دست بستد بدیگر بداد
بدردیم ازین رفتن اندر فریب
زمانى فراز و زمانى نشیب
اگر دل توان داشتن شادمان
بشادى چرا نگذرانى زمان
بخوشى بناز و بخوبى ببخش
مکن روز را بر دل خویش رخش
ترا داد و فرزند را هم دهد
درختى که از بیخ تو برجهد
نبینى که گنجش پر از خواستست
جهانى بخوبى بیاراستست
کمى نیست در بخشش دادگر
فزونى بخوردست انده مخور