کیخسرو
نکوهش کردن زال کىخسرو را
شنید این سخن زال بر پاى خاست
چنین گفت کاى خسرو داد و راست
ز پیر جهان دیده بشنو سخن
چو کژ آورد راى پاسخ مکن
که گفتار تلخست با راستى
ببندد بتلخى در کاستى
نشاید که آزار گیرى ز من
برین راستى پیش این انجمن
بتوران زمین زادى از مادرت
همانجا بد آرام و آبشخورت
ز یک سو نبیره رد افراسیاب
که جز جادوى را ندیدى بخواب
چو کاوس دژخیم دیگر نیا
پر از رنگ رخ دل پر از کیمیا
ز خاور ورا بود تا باختر
بزرگى و شاهى و تاج و کمر
شنید این سخن زال بر پاى خاست
چنین گفت کاى خسرو داد و راست
ز پیر جهان دیده بشنو سخن
چو کژ آورد راى پاسخ مکن
که گفتار تلخست با راستى
ببندد بتلخى در کاستى
نشاید که آزار گیرى ز من
برین راستى پیش این انجمن
بتوران زمین زادى از مادرت
همانجا بد آرام و آبشخورت
ز یک سو نبیره رد افراسیاب
که جز جادوى را ندیدى بخواب
چو کاوس دژخیم دیگر نیا
پر از رنگ رخ دل پر از کیمیا
ز خاور ورا بود تا باختر
بزرگى و شاهى و تاج و کمر
همى خواست کز آسمان بگذرد
همه گردش اختران بشمرد
بدان بر بسى پندها دادمش
همین تلخ گفتار بگشادمش
بسى پند بشنید و سودى نکرد
ازو بازگشتم پر از داغ و درد
چو بر شد نگون اندر آمد بخاک
ببخشود بر جانش یزدان پاک
بیامد بیزدان شده ناسپاس
سرى پر ز گرد و دلى پر هراس
تو رفتى و شمشیر زن صد هزار
زره دار با گرزه گاو سار
چو شیر ژیان ساختى رزم را
بیاراستى دشت خوارزم را
ز پیش سپه تیز رفتى بجنگ
پیاده شدى پس بجنگ پشنگ
گر او را بدى بر تو بر دست یاب
بایران کشیدى رد افراسیاب
زن و کودک خرد ایرانیان
ببردى بکین کس نبستى میان
ترا ایزد از دست او رسته کرد
ببخشود و راى تو پیوسته کرد
بکشتى کسى را که زو بد هراس
بدادار دارنده بد ناسپاس
چو گفتم که هنگام آرام بود
گه بخشش و پوشش و جام بود
بایران کنون کار دشوارتر
فزونتر بدى دل پر آزارتر
که تو برنوشتى ره ایزدى
بکژّى گذشتى و راه بدى
ازین بد نباشد تنت سودمند
نیاید جهان آفرین را پسند
گر این باشد اى شاه سامان تو
نگردد کسى گرد پیمان تو
پشیمانى آید ترا زین سخن
بر اندیش و فرمان دیوان مکن
و گر نیز جویى چنین کار دیو
ببرد ز تو فر کیهان خدیو
بمانى پر از درد و دل پر گناه
نخوانند ازین پس ترا نیز شاه
بیزدان پناه و بیزدان گراى
که اویست بر نیک و بد رهنماى
گر این پند من یک بیک نشنوى
بآهرمن بد کنش بگروى
بماندت درد و نماندت بخت
نه اورنگ شاهى نه تاج و نه تخت
خرد باد جان ترا رهنماى
بپاکى بماناد مغزت بجاى
سخنهاى دستان چو آمد ببن
یلان بر گشادند یک سر سخن
که ما هم بر آنیم کین پیر گفت
نباید در راستى را نهفت