کیخسرو
یافتن گیو کىخسرو را
بتوران همى رفت چون بیهشان
مگر یابد از شاه جایى نشان
چنین تا بر آمد برین هفت سال
میان سوده از تیغ و بند دوال
خورش گور و پوشش هم از چرم گور
گیا خوردن باره و آب شور
همى گشت گرد بیابان و کوه
برنج و بسختى و دور از گروه
چنان بد که روزى پر اندیشه بود
بپیشش یکى بارور بیشه بود
بدان مرغزار اندر آمد دژم
جهان خرّم و مرد را دل بغم
زمین سبز و چشمه پر از آب دید
همى جاى آرامش و خواب دید
فرود آمد و اسپ را برگذاشت
بخفت و همى بر دل اندیشه داشت
بتوران همى رفت چون بیهشان
مگر یابد از شاه جایى نشان
چنین تا بر آمد برین هفت سال
میان سوده از تیغ و بند دوال
خورش گور و پوشش هم از چرم گور
گیا خوردن باره و آب شور
همى گشت گرد بیابان و کوه
برنج و بسختى و دور از گروه
چنان بد که روزى پر اندیشه بود
بپیشش یکى بارور بیشه بود
بدان مرغزار اندر آمد دژم
جهان خرّم و مرد را دل بغم
زمین سبز و چشمه پر از آب دید
همى جاى آرامش و خواب دید
فرود آمد و اسپ را برگذاشت
بخفت و همى بر دل اندیشه داشت
همى گفت مانا که دیو پلید
بر پهلوان بد که آن خواب دید
ز کىخسرو ایدر نبینم نشان
چه دارم همى خویشتن را کشان
کنون گر برزماند یاران من
ببزم اندرون غمگساران من
یکى نامجوى و یکى شادروز
مرا بخت بر گنبد افشاند گوز
همى برفشانم بخیره روان
خمیدست پشتم چو خمّ کمان
همانا که خسرو ز مادر نزاد
و گر زاد دادش زمانه بباد
ز جستن مرا رنج و سختیست بهر
انوشه کسى کو بمیرد بزهر
سرش پر ز غم گرد آن مرغزار
همى گشت شه را کنان خواستار
یکى چشمه دید تابان ز دور
یکى سرو بالا دل آرام پور
یکى جام پر مى گرفته بچنگ
بسر بر زده دسته بوى و رنگ
ز بالاى او فرّه ایزدى
پدید آمد و رایت بخردى
تو گفتى منوچهر بر تخت عاج
نشستست بر سر ز پیروزه تاج
همى بوى مهر آمد از روى او
همى زیب تاج آمد از موى او
بدل گفت گیو این بجز شاه نیست
چنین چهره جز در خور گاه نیست
پیاده بدو تیز بنهاد روى
چو تنگ اندر آمد گو شاه جوى
گره سست شد بر در رنج او
پدید آمد آن نامور گنج او
چو کىخسرو از چشمه او را بدید
بخندید و شادان دلش بر دمید
بدل گفت کاین گرد جز گیو نیست
بدین مرز خود زین نشان نیو نیست
مرا کرد خواهد همى خواستار
بایران برد تا کند شهریار
چو آمد برش گیو بردش نماز
بدو گفت کاى نامور سرفراز
برانم که پور سیاوش توى
ز تخم کیانى و کىخسروى
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که تو گیو گودرزى اى نامدار
بدو گفت گیو اى سر راستان
ز گودرز با تو که زد داستان
ز کشواد و گیوت که داد آگهى
که با خرّمى بادى و فرّهى
بدو گفت کىخسرو اى شیر مرد
مرا مادر این از پدر یاد کرد
که از فرّ یزدان گشادى سخن
بدانگه که اندرزش آمد ببن
همى گفت با نامور مادرم
کز ایدر چه آید ز بد بر سرم
سرانجام کىخسرو آید پدید
بجا آورد بندها را کلید
بدانگه که گردد جهاندار نیو
ز ایران بیاید سرافراز گیو
مر او را سوى تخت ایران برد
بر نامداران و شیران برد
جهان را بمردى بپاى آورد
همان کین ما را بجاى آورد
بدو گفت گیو اى سر سرکشان
ز فرّ بزرگى چه دارى نشان
نشان سیاوش پدیدار بود
چو بر گلستان نقطه قار بود
تو بگشاى و بنماى بازو بمن
نشان تو پیداست بر انجمن
برهنه تن خویش بنمود شاه
نگه کرد گیو آن نشان سیاه
که میراث بود از گه کىقباد
درستى بدان بد کیان را نژاد
چو گیو آن نشان دید بردش نماز
همى ریخت آب و همى گفت راز
گرفتش ببر شهریار زمین
ز شادى برو بر گرفت آفرین
از ایران بپرسید و ز تخت و گاه
ز گودرز و ز رستم نیکخواه
بدو گفت گیو اى جهاندار کى
سرافراز و بیدار و فرخنده پى
جهاندار دارنده خوب و زشت
مرا گر نمودى سراسر بهشت
همان هفت کشور بشاهنشهى
نهاد بزرگى و تاج مهى
نبودى دل من بدین خرّمى
که روى تو دیدم بتوران زمى
که داند بگیتى که من زندهام
بخاکم و گر بآتش افگندهام
سپاس از جهاندار کین رنج سخت
بشادى و خوبى سر آورد بخت
برفتند زان بیشه هر دو براه
بپرسید خسرو ز کاوس شاه
و زان هفت ساله غم و درد او
ز گستردن و خواب و ز خورد او
همى گفت با شاه یک سر سخن
که دادار گیتى چه افگند بن
همان خواب گودرز و رنج دراز
خور و پوشش و درد و آرام و ناز
ز کاوس کش سال بفگند فر
ز درد پسر گشت بىپاى و پر
ز ایران پراگنده شد رنگ و بوى
سراسر بویرانى آورد روى
دل خسرو از درد و رنجش بسوخت
بکردار آتش رخش برفروخت
بدو گفت کاکنون ز رنج دراز
ترا بر دهد بخت آرام و ناز
مرا چون پدر باش و با کس مگوى
ببین تا زمانه چه آرد بروى