کیخسرو

رفتن گیو و کى‏خسرو به سیاوشگرد

سپهبد نشست از بر اسپ گیو

پیاده همى رفت بر پیش نیو

یکى تیغ هندى گرفته بچنگ

هر آن کس که پیش آمدى بى‏درنگ‏

زدى گیو بیدار دل گردنش

بزیر گل و خاک کردى تنش‏

برفتند سوى سیاوش گرد

چو آمد دو تن را دل و هوش گرد

فرنگیس را نیز کردند یار

نهانى بران بر نهادند کار

که هر سه براه اندر آرند روى

نهان از دلیران پرخاش جوى‏

فرنگیس گفت ار درنگ آوریم

جهان بر دل خویش تنگ آوریم‏

ازین آگهى یابد افراسیاب

نسازد بخورد و نیازد بخواب‏

بیاید بکردار دیو سپید

دل از جان شیرین شود ناامید

سپهبد نشست از بر اسپ گیو

پیاده همى رفت بر پیش نیو

یکى تیغ هندى گرفته بچنگ

هر آن کس که پیش آمدى بى‏درنگ‏

زدى گیو بیدار دل گردنش

بزیر گل و خاک کردى تنش‏

برفتند سوى سیاوش گرد

چو آمد دو تن را دل و هوش گرد

فرنگیس را نیز کردند یار

نهانى بران بر نهادند کار

که هر سه براه اندر آرند روى

نهان از دلیران پرخاش جوى‏

فرنگیس گفت ار درنگ آوریم

جهان بر دل خویش تنگ آوریم‏

ازین آگهى یابد افراسیاب

نسازد بخورد و نیازد بخواب‏

بیاید بکردار دیو سپید

دل از جان شیرین شود ناامید

یکى را ز ما زنده اندر جهان

نبیند کسى آشکار و نهان‏

جهان پر ز بدخواه و پر دشمنست

همه مرز ما جاى آهرمنست‏

تو اى بافرین شاه فرزند من

نگر تا نیوشى یکى پند من‏

که گر آگهى یابد آن مرد شوم

برانگیزد آتش ز آباد بوم‏

یکى مرغزارست ز ایدر نه دور

بیک سو ز راه سواران تور

همان جویبارست و آب روان

که از دیدنش تازه گردد روان‏

تو برگیر زین و لگام سیاه

برو سوى آن مرغزاران پگاه‏

چو خورشید بر تیغ گنبد شود

گه خواب و خورد سپهبد شود

گله هرچ هست اندر آن مرغزار

بآبشخور آید سوى جویبار

به بهزاد بنماى زین و لگام

چو او رام گردد تو بگذار گام‏

چو آیى برش نیک بنماى چهر

بیاراى و ببساى رویش بمهر

سیاوش چو گشت از جهان ناامید

برو تیره شد روى روز سپید

چنین گفت شبرنگ بهزاد را

که فرمان مبر زین سپس باد را

همى باش بر کوه و در مرغزار

چو کى‏خسرو آید ترا خواستار

ورا بارگى باش و گیتى بکوب

ز دشمن زمین را بنعلت بروب‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *