کیخسرو
پنهان کردن گیو و آشکار نساختن نیاکان خود
بسا رنجها کز جهان دیدهاند
ز بهر بزرگى پسندیدهاند
سرانجام بستر جز از خاک نیست
ازو بهره زهرست و تریاک نیست
چو دانى که ایدر نمانى دراز
بتارک چرا بر نهى تاج آز
همان آز را زیر خاک آورى
سرش را سر اندر مغاک آورى
ترا زین جهان شادمانى بس است
کجا رنج تو بهر دیگر کس است
تو رنجى و آسان دگر کس خورد
سوى گور و تابوت تو ننگرد
برو نیز شادى سر آید همى
سرش زیر گرد اندر آید همى
بسا رنجها کز جهان دیدهاند
ز بهر بزرگى پسندیدهاند
سرانجام بستر جز از خاک نیست
ازو بهره زهرست و تریاک نیست
چو دانى که ایدر نمانى دراز
بتارک چرا بر نهى تاج آز
همان آز را زیر خاک آورى
سرش را سر اندر مغاک آورى
ترا زین جهان شادمانى بس است
کجا رنج تو بهر دیگر کس است
تو رنجى و آسان دگر کس خورد
سوى گور و تابوت تو ننگرد
برو نیز شادى سر آید همى
سرش زیر گرد اندر آید همى
ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کن
بترس از خدا و میازار کس
ره رستگارى همین است و بس
کنون اى خردمند بیدار دل
مشو در گمان پاى درکش ز گل
ترا کردگارست پروردگار
توى بنده و کرده کردگار
چو گردن باندیشه زیر آورى
ز هستى مکن پرسش و داورى
نشاید خور و خواب با آن نشست
که خستو نباشد بیزدان که هست
دلش کور باشد سرش بىخرد
خردمندش از مردُمان نشمرد
ز هستى نشانست بر آب و خاک
ز دانش منش را مکن در مغاک
توانا و دانا و دارنده اوست
خرد را و جان را نگارنده اوست
جهان آفرید و مکان و زمان
پى پشّه خرد و پیل گران
چو سالار ترکان بدل گفت من
به بیشى بر آرم سر از انجمن
چنان شاهزاده جوان را بکشت
ندانست جز گنج و شمشیر پشت
هم از پشت او روشن کردگار
درختى برآورد یازان ببار
که با او بگفت آنک جز تو کس است
که اندر جهان کردگار او بس است
خداوند خورشید و کیوان و ماه
کزویست پیروزى و دستگاه
خداوند هستى و هم راستى
نخواهد ز تو کژّى و کاستى
جز از راى و فرمان او راه نیست
خور و ماه ازین دانش آگاه نیست
پسر را بفرمود گودرز پیر
بتوران شدن کار را ناگزیر
بفرمان او گیو بسته میان
بیامد بکردار شیر ژیان
همى تاخت تا مرز توران رسید
هر آن کس که در راه تنها بدید
زبان را بترکى بیاراستى
ز کىخسرو از وى نشان خواستى
چو گفتى ندارم ز شاه آگهى
تنش را ز جان زود کردى تهى
بخمّ کمندش بیاویختى
سبک از برش خاک بربیختى
بدان تا نداند کسى راز او
همان نشنود نام و آواز او
یکى را همى برد با خویشتن
و را رهنمون بود زان انجمن
همى رفت بیدار با او براه
برو راز نگشاد تا چند گاه
بدو گفت روزى که اندر جهان
سخن پرسم از تو یکى در نهان
گر ایدونک یابم ز تو راستى
بشویى بدانش دل از کاستى
ببخشم ترا هرچ خواهى ز من
ندارم دریغ از تو پر مایه تن
چنین داد پاسخ که دانش بسست
و لیکن پراگنده با هر کسست
اگر زانک پر سیم هست آگهى
ز پاسخ زبان را نیابى تهى
بدو گفت کىخسرو اکنون کجاست
بباید بمن بر گشادنت راست
چنین داد پاسخ که نشنیدهام
چنین نام هرگز نپرسیدهام
چو پاسخ چنین یافت از رهنمون
بزد تیغ و انداختش سرنگون