داستان بیژن و منیژه
آمدن افراسیاب به جنگ رستم
چو خورشید سر بر زد از کوهسار
سواران توران ببستند بار
بتوفید شهر و بر آمد خروش
تو گفتى همى کر کند نعره گوش
بدرگاه افراسیاب آمدند
کمر بستگان بر درش صف زدند
همه یک سره جنگ را ساخته
دل از بوم و آرام پرداخته
بزرگان توران گشاده کمر
بپیش سپهدار بر خاک سر
همه جنگ را پاک بسته میان
همه دل پر از کین ایرانیان
کز اندازه بگذشت ما را سخن
چه افگند باید بدین کار بن
کزین ننگ بر شاه و گردنکشان
بماند ز کردار بیژن نشان
بایران بمردان ندانندمان
زنان کمر بسته خوانندمان
چو خورشید سر بر زد از کوهسار
سواران توران ببستند بار
بتوفید شهر و بر آمد خروش
تو گفتى همى کر کند نعره گوش
بدرگاه افراسیاب آمدند
کمر بستگان بر درش صف زدند
همه یک سره جنگ را ساخته
دل از بوم و آرام پرداخته
بزرگان توران گشاده کمر
بپیش سپهدار بر خاک سر
همه جنگ را پاک بسته میان
همه دل پر از کین ایرانیان
کز اندازه بگذشت ما را سخن
چه افگند باید بدین کار بن
کزین ننگ بر شاه و گردنکشان
بماند ز کردار بیژن نشان
بایران بمردان ندانندمان
زنان کمر بسته خوانندمان
بر آشفت پس شه بسان پلنگ
ازان پس بفرمودشان ساز جنگ
بپیران بفرمود تا بست کوس
که بر ما ز ایران همین بد فسوس
بزد ناى رویین بدرگاه شاه
بجوشید در شهر توران سپاه
یلان صف کشیدند بر در سراى
خروش آمد از بوق و هندى دراى
سپاهى ز توران بدان مرز راند
که روى زمین جز بدریا نماند
چو از دیدگه دیدبان بنگرید
زمین را چو دریاى جوشان بدید
بر رستم آمد که ببسیچ کار
که گیتى سیه شد ز گرد سوار
بدو گفت ما زین نداریم باک
همى جنگ را برفشانیم خاک
بنه با منیژه گسى کرد و بار
بپوشید خود جامه کارزار
ببالا بر آمد سپه را بدید
خروشى چو شیر ژیان بر کشید
یکى داستان زد سوار دلیر
که روبه چه سنجد بچنگال شیر
بگردان جنگاور آواز کرد
که پیش آمد امروز ننگ و نبرد
کجا تیغ و ژوپین زهر آبدار
کجا نیزه و گرزه گاوسار
هنرها کنون کرد باید پدید
برین دشت بر کینه باید کشید
بر آمد خروشیدن کرّ ناى
تهمتن برخش اندر آورد پاى
ازان کوه سر سوى هامون کشید
چو لشکر بتنگ اندر آمد پدید
کشیدند لشکر بران پهن جاى
بهر سو ببستند ز آهن سراى
بیاراست رستم یکى رزمگاه
که از گرد اسبان هوا شد سیاه
ابر میمنه اشکش و گستهم
سواران بسیار با او بهم
چو رهّام و چون زنگه بر میسره
بخون داده مر جنگ را یک سره
خود و بیژن گیو در قلبگاه
نگهدار گردان و پشت سپاه
پس پشت لشکر که بیستون
حصارى ز شمشیر پیش اندرون
چو افراسیاب آن سپه را بدید
که سالارشان رستم آمد پدید
غمى گشت و پوشید خفتان جنگ
سپه را بفرمود کردن درنگ
برابر بآیین صفى بر کشید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید
چپ لشکرش را بپیران سپرد
سوى راستش را بهومان گرد
بگرسیوز و شیده قلب سپاه
سپرد و همى کرد هر سو نگاه
تهمتن همى گشت گرد سپاه
ز آهن بکردار کوهى سیاه
فغان کرد کاى ترک شوریده بخت
که ننگى تو بر لشکر و تاج و تخت
ترا چون سواران دل جنگ نیست
ز گردان لشکر ترا ننگ نیست
که چندین بپیش من آیى بکین
بمردان و اسبان بپوشى زمین
چو در جنگ لشکر شود تیز چنگ
همى پشت بینم ترا سوى جنگ
ز دستان تو نشنیدى آن داستان
که دارد بیاد از گه باستان
که شیرى نترسد ز یک دشت گور
ستاره نتابد چو تابنده هور
بدرّد دل و گوش غرم سترگ
اگر بشنود نام چنگال گرگ
چو اندر هوا باز گسترد پر
بترسد ز چنگال او کبک نر
نه روبه شود ز آزمودن دلیر
نه گوران بسایند چنگال شیر
چو تو کس سبکسار خسرو مباد
چو باشد دهد پادشاهى بباد
بدین دشت و هامون تو از دست من
رهایى نیابى بجان و بتن